کتاب حاضر مجموعه داستان کوتاهی از محمد حسینی، نویسنده ایرانی می باشد.
در بخشی از داستان میخوانیم:
«از روی پله دوم میبینمت. میشود برایت دست تکان بدهم. نیمرخت رو به من است. متوجه میشوی. منتظرم هستی. میشود سه پله باقیمانده را تند بیایم پایین و یکراست بیایم سراغت. بگویم: «سلام.» بگویم: «بالاخره آمدم.» روسریات، نه از سر دلبری که از سر خستگی، کلافگی، بیحواسی، عقب نشسته است. دالبر گوشه مانتویت، کنار زانوی چپت، تایی مختصر خورده است. جعبهای را با پا میسرانی کنار. مکث میکنی. به دور و بر نگاه میکنی. همکارهایت سرگرم کار خود هستند. خلوت هم که باشد باز انگار هر کسی کاری دارد. من را میبینی و نمیبینی. میبینی؟ نمیبینی؟ از اینکه دیده باشی و وانمود کرده باشی ندیدهای گرم میشوم. قواعد این بازی، قرنها هم که بگذرد، همان است که بود».