کتاب «آواره و سایهاش» اثری از فریدریش نیچه است که نخستین بار در سال 1879 به عنوان پیوست و مکمل کتاب «انسانی، بسیار انسانی» منتشر شد و بعدها به صورت مستقل چاپ گردید. این کتاب در پایان دوره نخست تفکر نیچه نوشته شده و شامل حدود 350 پاره فلسفی است که در قالب گفتگویی میان «آواره» و «سایهاش» آغاز میشود؛ این دو شخصیت نمادی از دو پاره وجود آدمی هستند که در گفتگویی تأملبرانگیز به بحث درباره موضوعات مختلف میپردازند. در «آواره و سایهاش» نیچه به نقد رمانتیسم، اخلاق، ادبیات، موسیقی، طبیعت و مسائل فلسفی میپردازد و با زبانی شاعرانه و فلسفی، تردیدهایی بنیادین در باورهای رایج مطرح میکند تا به رهایی از قیود گذشته و خلق اندیشهای نو دست یابد. این اثر ترکیبی از شعر و فلسفه است و به جای ارائه نظام فلسفی منسجم، مجموعهای از تأملات پراکنده و عمیق را ارائه میدهد. «آواره و سایهاش» برای علاقهمندان به فلسفه نیچه، کسانی که به اندیشههای انتقادی و تأملات فلسفی عمیق علاقه دارند و همچنین خوانندگانی که میخواهند با جنبههای شاعرانه و فلسفی نیچه آشنا شوند، اثری ارزشمند و تأملبرانگیز است. این کتاب نمایانگر مرحلهای مهم در تحول فکری نیچه و نقد او بر ارزشهای سنتی است و خواندن آن برای کسانی که به فلسفه انتقادی و تفکر عمیق علاقهمندند توصیه میشود.
کتاب «آواره و سایهاش» به دلیل ماهیت فلسفی و روانشناسانهاش برای افرادی مناسب است که: به فلسفه و مباحث عمیق انسانی علاقهمندند و میخواهند به درک بهتری از خود و زندگی برسند. تمایل دارند با مفاهیم پیچیده روانشناسی و فلسفه وجودی آشنا شوند. دنبال مطالعهای هستند که به پرسشهای بنیادین درباره هویت، آزادی، اخلاق و معنای زندگی پاسخ دهد. توانایی و علاقه به تفکر انتقادی و عمیق دارند و میخواهند درونیات و تضادهای انسانی را بهتر بشناسند. این کتاب برای کسانی که به دنبال سفری فکری و درونی در دنیای فلسفه و روانشناسی هستند، بسیار مناسب است و میتواند به آنها کمک کند تا فراتر از سطح ظاهری زندگی، به شناختی عمیقتر از خود و جهان دست یابند.
«سایه: از آنجا که دیریست سخن گفتنات را نمیشنوم، مایلم تو را مجالی بدهم. آواره: او سخن میگوید ــ کجا؟ و که؟ چنانم که گویی اکنون سخن گفتن خود را میشنوم، تنها با آوایی ضعیفتر از آوای خودم. سایه: (پس از درنگی): شادمان نمیشوی از اینکه مجال سخن گفتنات بدهند؟ آواره: سوگند به خداوند و همه آن چیزها که بدان باور ندارم، سایهام سخن میگوید، میشنوماش. اما باورش نمیکنم. سایه: اگر این را به کناری نهیم و دیگر به آن نیاندیشیم، به ساعتی همه چیز میگذرد. آواره: درست در همین فکر بودم، آن زمان که در یکی از جنگلهای پیزا نخست یک و سپس پنج شتر دیدم. سایه: خوب است که هردومان به یک شیوه روادارِ هم هستیم. وقتی که خِرَدمان خاموش میایستد: بدین ترتیب ما نیز در حین گفتگو برافروخته نمیشویم و اگر احیاناً کلامش بر ایمان نامفهوم باشد به دیگری اشکلَک شست حواله نمیکنیم، درست همین که چیزی برای پاسخ دادن نمیدانیم، خود کافیست چیزی بگوئیم: این شرط معقولیست که برای هر گونه سخن گفتن با کسی دارم. در گفتگوی درازدامنهتر، فرزانهترین کس نیز یکباره دیوانه میشود و سه باره، ابله. آواره: خرسندی تو از آنکه او را چنین صریح ضمانت میکنی، چاپلوسانه نیست. سایه: فکر میکردم سایه آدمیزاد، نخوت اوست؛ اما همین نخوت خود هرگز نمیپرسد: «پس باید چربزبانی کنم؟» سایه: نخوت آدمیزاد نیز، تا آنجا که من میشناسمش، نمیپرسد بار دیگر چگونه رفتار کنم که رخصت سخن گفتن داشته باشم: او همیشه سخن میگوید. آواره: تازه بو بردهام که چه بَد با تو تا میکنم، سایه عزیزم: من هنوز کلمهای از اینکه چه اندازه خوشحال میشوم، تو را بشنوم و نه صرفاً ببینمت، بر زبان نراندهام. تو درخواهی یافت سایه را دوست میدارم، همچنانکه نور را. برای اینکه زیبایی رخسار، وضوح کلام، نیکی و استواری مَنِش برجا بماند، سایه نیز همانقدر ضروری است که نور. این دو دشمن هم نیستند: بلکه عاشقانه دست هم را میگیرند. همینکه نور ناپدید میشود، پشت سرش سایه نیز غیباش میزند. سایه: و من از همان چیزی متنفرم که تو: از شب؛ آدمیان را دوست دارم، زیرا که حواریون نوراند، و از روشنییی شادمان میشوم، که در چشمهایشان میدمد، زمانی که بازمیشناسند و کشف میکنند، شناسندگانِ نستوه و کاشفان. آن سایهام من که همه چیزها مینمایندش، آن گاه که پرتو خورشید معرفت بر آنها میافتد، ــ آری آن سایه مَنَم. آواره: گمانم تو را درمییابم، با اینکه چیزی سایهوار بر زبان آوردی. اما حق با تو بود: دوستان خوب هم در جای خود، کلامی مبهم، به نشان تفاهم به همدیگر میگویند، که برای هر شخص سومی، معماست. پس ما دوستانی خوبیم. پس بس است قانع کردن همدیگر! صدها پرسش روانم را میفِشُرَد، و مجالی که تو میتوانی به آنها پاسخ گویی، بسا که بیرحمانه اندک باشد. بنگریم، با شتاب تمام و با صلح و آرامش که از برای چه گِرد هم آمدهائیم. سایه: البته سایهها خجولتر از آدمیانند؛ تو به هیچ کس نمیتوانی بفهمانی، چگونه ما با همدیگر سخن گفتهایم! آواره: چگونه ما با همدیگر سخن گفتهایم؟ پناه بر خدا از گفتگوهای نوشتاری پُراطناب! اگر افلاطون لذت کمتری از به هم بافتن میبُرد، خوانندگانش لذت بیشتری از افلاطون میبُردند. گفتگویی که در واقعیت انگشت به دهانمان میکند، همینکه تبدیل به نوشتار میشود و میخوانندش، نگارهایست با سایه روشنهای آشکارا نادرست: همه چیز یا بسیار بلند است یا بس کوتاه. ــ ولی ممکن است بتوانم بگویم، برای چه با هم ساختهایم؟ سایه: چون من خرسندم؛ زیرا همگان تنها باورهایت را در این بازمیشناسند که: سایه یادآور هیچکس نیست! آواره: شاید برخطایی دوستِ من! تاکنون در عقایدم بیشتر از من، به سایهام پی بُردهاند. سایه: پی بردن به سایه بیش از نور؟ مگر ممکن است؟ آواره: جدی باش، دیوانه عزیز! از قضا پاسخ به همین پرسش نخستم جدیت میطلبد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir