جوزف شوارتز، خیاط بازنشسته ایست که در سال 1949 در خیابان های شیکاگو قدم می زند که ناگهان خودش را در دنیایی غریبه می یابد. در تلاش برای یافتن کسی که از او کمک بخواهد، خانه ای می یابد و پس از مراجعه به آن متوجه می شود که مالکان خانه به زبانی حرف می زنند که او آن را درک نمی کند. آربین و لوا مارن که به طور غیر قانونی پدر پیر و فلج لوا را در خانه نگه داشته اند، مشغول بازی هستند که ناگهان در خانه به صدا در می آید. وقتی که در را باز می کنند، جوزف شوارتز را می بینند که به زبانی غیر قابل درک حرف می زند. از روی انسان دوستی او را به منزلشان راه می دهند. صبح روز بعد، گرو، پدر لوا به گمان این که تازه وارد سلامت عقلانی ندارد، به آربین پیشنهاد می دهد که شوارتز را به شهر شیکا ببرد تا در آنجا با دستگاهی که جدیدا اختراع شده و وظیفه آن بالابردن ظرفیت یادگیری مغز است عمل شود، به امید این که بتوانند از او برای کار در مزرعه استفاده کنند. بل آرواردن تاریخ شناس اهل بخش سیریوس کهکشان برای پژوهش در مورد خاستگاه انسان به زمین آمده است. در اینجاست که متوجه می شویم امپراتوری انسانها در کهکشان گسترده است. همچنین متوجه می شویم که سطح زمین آلوده به مواد رادیواکتیو شده و تنها اینجا و آنجا، تکه زمینهایی برای زندگی وجود دارند. آرواردن با فرماندار زمین در مورد پروژه اش بحث می کند و تصادفا نام دکتر شکت به میان می آید که مخترع دستگاه سیناپس ساز است. دستگاهی که برای افزایش ظرفیت یادگیری مغز اختراع شده است. فرماندار به دیدار دکتر شکت می رود و با او در مورد اختراعش صحبت می کند ولی دکتر شکت به او اطمینان می دهد که دستگاه در مرحله آزمایش شکست خورده است. در این هنگام آربین، شوارتز را به عنوان داوطلب عمل با آن دستگاه معرفی می کند. شوارتز با دستگاه سیناپس ساز عمل می شود و جان سالم به در می برد. صبح روز بعد از عمل، دستیار دکتر به این عمل مشکوک می شود و موضوع را با حاکمان زمین در میان می گذارد.