بهرام ساویز که در تاریک و روشن صبح آن روز یعنی لحظهای که زنگ ساعت مسجد عمادالدوله با پنج ضربه متوالی پایان شب را اعلام میداشت با مادرش بدرود گفته و شهر را پشت سر نهاده بود پس از شش فرسخ راهپیمایی مداوم اینک موقعی به ده میرسید که که سه بعدازظهر بود. با این وصف و با آنکه بیش از بیست کیلو بار داشت و تمام راه را در گرمای خرداد ماه پیاده و بهشتاب پیموده بود ابدآ احساس خستگی نمیکرد. زن کدخدا بوچان سیاهگِلی مهماندار او و پدرش در ده، همین که از دور به همهمه سگهامتوجه ورود وی شد تا جلوی آلاچیقها به استقبالش دوید و با آنکه محسوسآ خلق خوشی نداشت به شیرینترین لفظها و تکیهکلامها قربانصدقهاش رفت و به وی خبر داد که روستاییان هنوز میان رودخانه بر سر سدی که میخواستند بنا کنند مشغول تلاشند؛ پدرش استادباشی، آن روز بهعلت کار فراوان وقت نکرده ناهار به آلاچیقها بیاورد، تا عصر نیز ممکن است جویبار ده که از رودخانه قرهسو کشیده شده بود آبی بشود و کار چندین ماهه آنان سرانجام به نتیجه برسد. آنگاه به کمک دختر سیزده سالهاش که در سایه پشت یک چیق مشغول کوبیدن نمک بود وسایلی را که فروشنده ده برای عرضه به روستاییان از شهر با خود آورده بود به چادر تجیردار تمیز و اندودشدهای که دیوانخان ده بهحساب میآمد برد. بهرام در سمتی که آفتاب میتابید و هنوز در اوج گرما و درخشندگی خود بود روی به رودخانه از دست بر چشمان سایبان ساخت و از دور بریدگی ساحل را نگریست. آنجا گروه پنجاه نفری سدسازان با جنبوجوش مورچگانی که پس از بارانی چندروزه هوای آفتابی بر روزن خود دیدهاند از اینسوی به آنسوی در حرکت بودند. مشگهای پر باد آنان روی آب بالا آمده سیاهی میزد و گوسفند حناگرفتهای که بنا بود هنگام آبی شدن جویباره قربانی گردد در کناری به درخت بسته شده بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir