یکی بود یکی نبود. روزی از روزها بهلول به فکر افتاد به بیابان برود و مقداری خاک بیاورد. پس چنین کرد. سوار چوبدستیاش شد و رفت. مقداری خاک نرم در کیسهای ریخت و به بازار شهر بغداد برگشت. از میانهٔ بازار مقداری آب آورد و روی آنها ریخت و گلی نرم درست کرد. از گل، چیزی میساخت. کمکم مردم دور او جمع شدند و با خود گفتند: «این بهلول دیوانه باز چه در سر دارد؟!» زبیده، همسر هارونالرشید، او را دید و پرسید: «چه میکنی؟»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir