کتاب سالهای خوش جوانی روایت خاطرات رزمندهای به نام حیدر مالمیر است که با نثری روان، صمیمی و طنزآلود، بخشی از واقعیتهای جنگ تحمیلی را به تصویر میکشد. این اثر بهجای تمرکز بر روایتهای صرفاً تلخ یا حماسی، نگاهی انسانی و گاه شوخطبع به روزهای جبهه دارد و تصویری ملموستر از آن دوران برای مخاطب میسازد. کتاب توسط انتشارات جنات فکه منتشر شده و با توجه به روایت مستقیم از زبان یک رزمنده، از اصالت و صداقت ویژهای برخوردار است.
روایت کتاب با اعزام راوی به جبهه آغاز میشود و به مرور وارد جزئیات زندگی در خط مقدم میشود؛ از آموزشهای اولیه و لحظات دشوار آمادگی برای عملیات، تا نبرد واقعی با دشمن و شهادت همرزمان. در کنار روایتهای تلخ و حساس، نویسنده به لحظاتی نیز میپردازد که همراه با شوخی، رفاقت، همدلی و حتی خندههایی ساده در دل آن شرایط دشوار بودهاند.
راوی در خلال خاطرات خود، از دوستیها، از دست دادن عزیزان، فضای تدارکات، جیره غذایی، خوابیدن در سنگرها، وضعیت تجهیزات و حتی مسائل کوچک و روزمرهای چون لباس شستن یا شوخیهای دوستانه صحبت میکند؛ مسائلی که اگرچه کوچک به نظر میرسند، اما در کنار هم تصویری جامع از زیست جبهه ترسیم میکنند.
او بهدرستی باور دارد که جنگ تنها با مرگ و آتش تعریف نمیشود، بلکه لحظههای امید، صبر، شوخطبعی و حتی عاشقانههایی ساده نیز بخشی از آن بودهاند. این نگاه چندبعدی و صادقانه به جنگ، کتاب را از آثار یکبعدی و صرفاً حماسی متمایز میکند.
این اثر برای تمام علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس، تاریخ شفاهی و خاطرات جنگ اثری ارزشمند است. مخاطبانی که به دنبال درک ملموستری از زندگی در دوران جنگ و تجربههای زیسته رزمندگان هستند، با این کتاب ارتباط نزدیکی برقرار خواهند کرد. همچنین جوانان و نوجوانانی که شاید از فضای جبهه تنها تصاویر کلیشهای در ذهن دارند، میتوانند با این کتاب تصویری انسانیتر، باورپذیرتر و زندهتر از آن روزها بهدست آورند.
شب جمعه بود. من با هادی رشیدی، جلیل آخوندزاده، اکبر کاظم نژاد و سید محسن ذبیحی رفته بودم حسینیه لشکر 40 صاحب الزمان (عج). نماز که تموم شد مثل هر شب جمعه دعا کمیل خوندیم (اون موقع گردان تخریب حسینیه نداشت و ما برای نماز و ناهار و شام میرفتیم حسینیه لشکر).
بعد از خوردن شام تو حسینیه نشسته بودیم و حرف میزدیم که آقا محمود فخامتی و رضا جلیل وند هم به جمع مون اضافه شدند. اون موقع ماها همگی دور و بره چهارده، پونزده یا فوقش شونزده سال بیشتر نداشتیم ولی آقا محمود حدود سی یا سی و دو سال سن داشت و آدم خوش صحبت و شوخی هم بود. خلاصه با اضافه شدن آقا محمود به جمع مهد کودکی ما، باب شوخی باز شد. (بیشتر بچههای گردان تخریب قرارگاه خاتم الأنبیا کم سن و سال بودن به خاطر همین هم بچههای گردانهای دیگه به گردان ما میگفتن مهدکودک!)
خلاصه چند ساعت به شوخی و خنده گذشت و ما دیگه حسینیه رو گذاشته بودیم رو سرمون. دیگه هیچ کس تو حسینیه نمونده بود. ما هم نگاه کردیم دیدیم به جز ما دیگه کسی اونجا نیست، جمع و جور کردیم بریم گردان. تو راه هم که یه مسیر یک کیلومتری بود شوخی و خنده ادامه داشت وگلاب به روتون یه توقف هم برای رفع حاجت داشتیم. به گردان که رسیدیم بچهها اشاره کردن که بریم سوله آخر و این به این معنی بود که شادی ما میره که به یه جشن بزرگ تبدیل بشه!
حالا دیگه ساعت 12 شده بود و اکثر چراغهای سولههای گردان هم خاموش بود. آقا محمود هم داشت خداحافظی میکرد که به صد بهونه کشوندیمش به طرف سوله آخر (البته خودش هم میدونست ما چه قصدی داریم ولی اصلاً به روی خودش نیاورد، شاید پیش خودش میگفت بذار خوش باشن). به سوله که رسیدیم همه لبخندا تا بنا گوش باز شده بود و آقا محمود هم هنوز میخندید. وارد سوله شدیم. بچهها نخواستن وقت رو تلف کنند و تصمیم گرفتن کار آقا محمود رو زود راه بندازن.
یکی از بچهها پتوی مخصوص جشن رو سریع رو سر آقا محمود انداخت و بعد از اون مشت و لگد بود که نثار آقا محمود میشد. آقا محمود هم خودش رو زیر پتو جمع کرده بود و سر و کله خودش رو با دستاش پوشونده بود. ما هم تا جا داشت زدیم و زدیم و زدیم. کمکم داد و فریادهامون ریتم سینه زنی به خودش گرفت. برای خودمون شور میدادیم و تو سرو کله آقا محمود میکوبیدیم:
فخا، فخا، ای بی وفا
فخا، فخا، جونت درا
فخا، فخا، یار رضا
وسط سینهزنی یه مرتبه یکی از بچهها گفت: بچهها! از سمت کانکس فرماندهی یه جیپ داره با سرعت میاد به طرفه ما!
آقا ما رو میگی، موندیم چی کار کنیم، چی کار نکنیم. اول خواستیم فرار کنیم ولی خیلی دیر شده بود، یه دفعه بدون این که کسی چیزی بگه هرکس رفت یه گوشه نشست و حالت غم به خودش رفت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir