کتاب حاج عمار نوشته فاطمه دوست کامی، روایتگر زندگی شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی است. این اثر، با نگاهی انسانی، صمیمی و درعینحال دقیق، بخشی از زندگی، شخصیت، ایمان، و رشادتهای این فرمانده دلاور تیپ سیدالشهدا(ع) را بازگو میکند. نویسنده کوشیده تا چهرهای واقعی و ملموس از شهیدی ترسیم کند که در دل زندگی روزمره حضور داشت و همزمان آماده فداکاری در خط مقدم مقاومت بود.
محمدحسین محمدخانی از جمله جوانانی بود که زندگیاش ترکیبی از صمیمیت خانوادگی و غیرت انقلابی بود. او فرماندهی مسئول و فدایی بود که خانواده، همسر و فرزند خردسالش را با آگاهی و عشق در پشت سر گذاشت تا در خط مقدم دفاع از حریم اهل بیت(ع) حاضر شود. این کتاب بخشی از زوایای زندگی او را با لحنی روایتگونه و مستندگونه به تصویر میکشد؛ از خلقوخو و تربیتش گرفته تا ماجراهای اعزام و جهاد در سوریه و در نهایت شهادتش در نبردهای حلب در تاریخ 16 آبان 1394.
اثر حاضر از مصاحبهها و خاطرات خانواده، دوستان، همرزمان و نزدیکان شهید بهره گرفته تا مخاطب را با واقعیت شخصیت حاج حسین آشنا کند؛ انسانی با چهرهای مهربان، ارادهای محکم، قلبی پاک و روحی بزرگ که دفاع از ارزشها را به آرامش خانه ترجیح داد. در کنار روایت حماسه، لحظات انسانی و لطیف نیز پررنگاند؛ از دلبستگیهای پدرانهاش تا خلوص نیت در جهاد.
کتاب حاج عمار اثری مناسب برای همه علاقهمندان به ادبیات پایداری، زندگینامه شهدا، و مخصوصاً مدافعان حرم است. کسانی که میخواهند از نزدیک با روحیه و سبک زندگی جوانان مؤمن و انقلابی آشنا شوند، این کتاب را خواندنی خواهند یافت. همچنین این اثر منبع خوبی برای نوجوانان و جوانانی است که به دنبال الگوهای واقعی، قابللمس و درعینحال والا برای زندگی فردی و اجتماعی خود میگردند. خانوادهها و مربیان فرهنگی نیز میتوانند از این کتاب بهعنوان منبعی الهامبخش استفاده کنند.
... سر سفره ناهار بودیم که دیدم یکی از بچهها دارد به آن یکی میگوید امروز صبح دو تا از بچهها شهید شدهاند. یک لحظه قلبم هری ریخت. نگران عمار بودم. گفتم «میدانی که بودند؟ میشناسیشان؟!»
گفت «نمیشناسم ولی بچهها گفتهاند اسمهایشان عمار و میثم بوده!»
تا گفت عمار و میثم انگار دنیا روی سرم خراب شد. یکی از تلخترین و سختترین لحظههای زندگیام که هیچ وقت فراموشش نمیکنم، همان لحظه بود. انگار یک نفر با پتک روی سرم کوبیده بود. باورم نمیشد عمار پریده باشد. یاد حلالیت طلبیدنش در لحظه آخر افتاده بودم. یاد وقتی که میگفت «اسماعیل من اصلاً نمیدانم که چهام شده! دیگر از هیچ چیزی توی میدان جنگ نمیترسم. دلم قرص قرص شده. وقتی توی میدان از این طرف به آن طرف میپرم و میجنگم، وقتی توی سختترین لحظهها و زیر شدیدترین آتشها، آب توی دلم تکان نمیخورد، توی دلم به خــــدا
میگویم: خدا جونم! ببین عمار دارد چه خوش رقصیای برایت میکند! ...»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir