رمان «مسخ» نوشتهی فرانتس کافکا از مهمترین و تأثیرگذارترین آثار ادبیات مدرن قرن بیستم بهشمار میرود. این کتاب به فارسی با ترجمهی دقیق و روان علیاصغر حداد منتشر شده و همراه با چند داستان دیگر از کافکا، تصویری عمیق از نگرش این نویسنده به زندگی، هویت، و بحران وجودی انسان ارائه میدهد. کافکا در این اثر با نگاهی فلسفی، دلهرههای درونی انسان مدرن، بیگانگی، تنهایی، و ازخودبیگانگی را بهطرزی نمادین و دردناک روایت میکند.
در داستان اصلی این مجموعه، مسخ، با شخصیت گرگور زامزا روبهرو هستیم، یک بازاریاب جوان که روزی صبح از خواب بیدار میشود و درمییابد به حشرهای عظیم تبدیل شده است. اما آنچه داستان را تکاندهنده میکند، صرفاً تبدیل فیزیکی او نیست، بلکه واکنش اطرافیان، بیرحمی خانواده، و انزوای عاطفی و اجتماعی اوست که او را از انسان بودن تهی میکند.
گرگور که تا پیش از این تنها نانآور خانه بود، حالا به موجودی بیمصرف تبدیل میشود که خانوادهاش از او بیزار است. این بیگانگی و حذف تدریجی نهتنها جسمی بلکه روانی و هستیشناسانه است. کافکا بهشیوهای هنرمندانه، واقعیت را با تخیل در هم میآمیزد و تصویری تلخ اما واقعی از سرنوشت انسان در دنیای صنعتی، بوروکراتیک، و بیاحساس بهتصویر میکشد.
داستانهای دیگر این مجموعه نیز فضای مشابهی دارند؛ تاریک، پراضطراب، و پرسشگر. داستانها از مفاهیم تکرارشوندهای چون تنهایی، احساس بیهودگی، سلطهی نظمهای بیمعنا، و درگیری ذهنی انسان با خود بهره میبرند و همگی نشاندهندهی جهانبینی منحصربهفرد و نگران کافکا هستند.
این کتاب مناسب کسانی است که به ادبیات فلسفی، اگزیستانسیالیستی و مدرن علاقهمندند. دانشجویان و پژوهشگران رشتههای ادبیات، فلسفه، روانشناسی و جامعهشناسی نیز میتوانند از خواندن این اثر، دیدی عمیقتر نسبت به مفاهیم بحران هویت، بیگانگی، و انسان در عصر مدرن پیدا کنند. علاقهمندان به نویسندگانی مانند آلبر کامو، ژان پل سارتر و داستایفسکی نیز با دنیای ذهنی و نوشتاری کافکا ارتباط نزدیکی برقرار خواهند کرد.
چشم به پنجره دوخت، و هوای گرفته ــ صدای خوردن قطرههای باران به لبهٔ فلزی پنجره به گوش میرسید ــ سخت غمناکش کرد. با خود گفت: «چه میشود اگر باز کمی بخوابم و این دیوانگیها را فراموش کنم.» ولی خوابیدن شدنی نبود. زیرا او عادت داشت به پهلوی راست بخوابد، ولی در وضع فعلی نمیتوانست به پهلو بغلتد. با هر نیرویی هم خود را به راست میکشید، باز تاب میخورد و به پشت برمیگشت. چهبسا صدبار تلاش کرد، چشمها را میبست که جنبوجوش پاهای خود را نبیند، و سرانجام وقتی دست از تلاش کشید که در پهلوی خود دردی ناآشنا، گنگ و خفیف احساس کرد.
فکر کرد: «وای خدایا، چه شغل پرزحمتی انتخاب کردهام. مدام در سفر. دردسرهای کاریام خیلی بیش از گرفتاریهای خودِ تجارتخانه است؛ علاوه بر این، رنج سفر هم به دوشم افتاده است، نگرانی از این قطار به آن قطار رسیدن، غذای ناجور و نامرتب، حشرونشرهای متغیر و ناپایدار که هرگز رنگ صمیمیت به خود نمیگیرد. لعنت به این شغل!» روی شکم خود کمی احساس خارش کرد. خود را، به پشت، آرامآرام بهسمت میلهٔ تخت کشید تا بهتر بتواند سر را بالا بگیرد. محل خارش را پیدا کرد. دوروبر آن را نقطههای کوچک و سفیدی پوشانده بود. به چندوچون آنها پینبرد. خواست با یکی از پاهایش آنها را لمس کند، ولی بلافاصله پا را پس کشید، زیرا با کمترین تماس، اندامش را لرزشی سرد فرامیگرفت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir