کتاب یاران ناب 11 : تکرار یک تنهایی - جستارهایی از حیات سید مرتضی آوینی این کتاب در برگیرنده 26 یادداشت از دوستان و نزدیکان آوینی است که مستند به مصاحبه و هم کلامی با مجاوران و آشنایان سید مرتضی آوینی است که گردآورنده در برخی از آنها حضور داشته است و در برخی نقشی نداشته است و تنها از منابعی دیگر گزیده یا تلخیص کرده است. گردآورنده آنطوری که در مقدمه ذکر کرده است چون قصد زندگی نگاری و سرگذشت نویسی نبوده در گزینش مطالب تنها بریده هایی را که یادآور تنگناها و غربت آوینی بوده است را به منظور ادراک بهتر و ژرفتر از احوالات او آورده است. نیمی از این کتاب 120 صفحهای عکس است و به گونهای آلبوم تصویری به شمار میآید و عکسها از آرشیو نشر یا زهرا گردآوری شده است. از افرادی که مطالبی از آنها در این کتاب آمده است میتوان به اصغر بختیاری، محمدعلی فارسی، مهدی همایونفر، یوسفعلی میرشکاک، هدایتالله بهبودی، شهرزاد بهشتی و ... اشاره کرد. در بخشی از کتاب به قلم اصغر بختیاری آمده است: «شب پنجشنبه بود. وقتی فوردگاه مهرآباد رسیدم، مرتضی هنوز نیامده بود. دلشوره عجیبی داشتم. به طرف سمت بار رفتم و نگران، در حال تحویل ساکها و وسایل بودم و مراقب در ورودی ترمینال چهار. یک ربع نگذشت که انتظار به سر رسید. برایم دست تکان داد و به سمت ما آمد. با پرواز ساعت ده شب، به طرف اهواز حرکت کردیم. قبل از سوار شدن به هواپیما گفت: «حاجی شاید این آخرین سفری باشه که با هم هستیم.» با تعجب گفت: «واسه چی؟!» گفتم: «میخوام برم سراغ درس و مشقم.» گفت: «میخوای دل ماهارو بسوزونی؟» ساعتی بعد در فرودگاه اهواز، هواپیما به زمین نشست. شب را در مهمانسرای استانداری صبح کردیم. صبح روز پنجشنبه، طبق قراردادی که با سایر بچهها در سه راهی کرخه گذاشته بودیم، به راه افتادیم، ساعت ده، یازده بود. سر راه، برای خرید مشغولیات رفتیم شوش دانیال و - نمیدانم چرا - مرتضی دو تا چفیه خرید. ساعت 12 به محل قرار، یعنی همین سه راه کرخه رسیدیم، و از آن جا به طرف «برقازه» حرکت کردیم. چون هفتهی قبل با بچههای ارتش هماهنگ شده بودیم، برای حرکت مشکلی نداشتیم. بعدازظهر پنجشنبه، به طرف منطقهی والفجر مقدماتی راه افتادیم. همین موقع بود که از من سراغ اورکتهای بسیجی را گرفت و گفت: «اورکتم دیگه قدیمی و کهنه شده.» آفتاب داشت غروب میکرد که پاسگاه «رشیدیه» رسیدم. جایی که بچههای گردان کمیل حماسهها آفریدند. با سعید و محمد، مصاحبه کردیم. آنها گفتند و مرتضی اشک ریخت. بعد از صحبتهای سعید، آفتاب غروب کرد. در امتداد کانالها حرکت کردیم و با هم سرود خواندیم: «کجایید ای شهیدان خدایی...» مرتضی به من گفت: «فردا این نوحه را بخوان تا فیلمش را بگیریم.» شب سوار خودروها شدیم و به طرف عقب حرکت کردیم. در راه سعید از حماسههای «بازیدراز» «کانی مانگا» و «طلائیه» و ... میگفت و مرتضی میسوخت و میگریست. کمی تند آمدم که بتوانیم به «روایت فتح» برسیم. اما وقتی رسیدیم معلوم شد که این قسمت برنامه برخلاف 8 قسمت قبل زودتر از اخبار ساعت 21 پخش شده بود و مرتضی خیلی ناراحت شد. نماز خواندیم و شام خوردیم؛ کنسرو بود. صحبت از کار فردا پیش آمد. طبق قراری که با نمایندهی ارتش گذاشته بودیم، باید صبح زود کارمان شروع میشد، نمایندهی ارتش گفته بود: «تا ظهر بیشتر نمیتوانم همراه شما باشم.» مرتضی آن شب نخوابید نماز شب خواند و قرآن خواند و اشک ریخت. فردا یکی از سربازهای پاسگاه به حالتی بهت زده و حیرت آلود به من گفت: «این آقا (منظورش مرتضی بود) دیشب وقتی من نگهبان بودم، دائم گریه کرد، نماز خواند و قرآن!» و بقیهی نگهبانها هم، همه تصدیق کردند که در زمان پست آنها نیز این واقعه جاری بوده است. نماز صبح را خواندیم. صبحانه خوردیم و حدود ساعت هفت و بیست دقیقه بود که راه افتادیم. در راه موج رادیو را چرخاندم تا تهران را بگیرم که یک دفعه رادیو قرآن آمد روی موج و مرتضی گفت: «همین جا خوبه اصغر! همین جا را بگیر.» از نگهبانی و دژبانی گذشتیم. اکنون به جایی که مقصد بود، یعنی «قتلگاه» نزدیک میشدیم. جایی که 40 الی 50 نفر از بچههای بسیج کنار هم شهید شده بودند و از قرائن پیدا بود که برخی از آنها در زمان شهادت دست در گردن یکدیگر انداخته بودند و مرتضی امروز قصد داشت روایت مظلومیت آنان را به تصویر بکشد. به طرف قتلگاه پیش میرفتیم و سید مرتضی! اصرارداشت که حتما مصاحبه با بچهها باید در قتلگاه انجام بپذیرد. من مثل همیشه با کمی چاشنی شوخی و خنده گفتم: «سید! قتلگاه هم شبیه همین تپهها و گودالهاست دیگه! همین جاها مصاحبه رو بگیر!» و مرتضی با صبوری مخصوص خودش گفت: «نه اصغر جان، میگردیم تا قتلگاه رو پیدا کنیم.» چند لحظه بعد از این حرف بود که رفت... و چه زیبا رفتنی. محمدعلی فارسی هم در مطلبی با عنوان «دنیا به شدت به مرتضی سخت میگذشت» نوشته است: «آوینی سر کار خیلی عصبی بود آن جوشی بودن سیدیاش! تازه ما زمانی به آوینی رسیدیم که خیلی قابل تحمل شده بود. در یک دورهای جنگ، آن قدر تنها بود که هیچ کس حاضر نمیشد، با او همراه شود. تنها کسی که او را تحمل میکرد، دامادشان بود. در آن دورهی جدید روایت فتح، طی ماههای آخر عمر او، با تجربهترین کسی که میتوانست حرفهایش را درک کند، من بودم. با این حال، من هم اصلا نمیفهمیدم این آدم چه میگوید و چه میخواهد. دفترچهای داشت که برای خودش یادداشت میکرد که چه کنم، این جا این پلان را بگیرم، این جا این کار را بکنم و همه را مینوشت. فیلمبردارهایش در آن دوره، اصلا سینما را نمیشناختند که با او مفاهمه کنند و زبانش را بفهمند. تنها یک مشت راش جمع میکردند و میآوردند. فقط راش جمع میکرد و گیج گیج بود. حواشی هم برایش ایجاد میشد و نمیگذاشتند فارغ بال، تنها به کار بپردازد. حواشیاش هم این بود که رزمندهها برای کار جلو نمیآمدند. آدمهای خسته، بریده از جنگ، حالا هم که دو، سه سالی از جنگ گذشته بود، کسی محل به آنها نمیگذاشت. شهرشان خراب بود. از هر چه اسم دولت و دولتی بود، متنفر بودند، نزدیک نمیخواستند بیایند و یک طوری قهر کرده بودند، حالا باید میگشت و تک تک آنها را گیر میآورد. به این راحتیها هم محلیها همکاری نمیکردند. من میفهمیدم که خیلی گیج و خسته است و به خوبی این تنها بودنش را میفهمیدم. ما نماز یومیهمان را میخواندیم و تمام، اما او تا صبح نماز میخواند. من عادت به شب زندهداری داشتم و مطالعه میکردم، به همین خاطر همه چیز را میدیدم. شبها بلا استثنا گریه میکرد شش، هفت نفر در خرمشهر در یک اتاق، در طبقهی بالای یک ساختمان بودیم که یک پاگرد کوچک داشت. مرتضی تا ساعت دو در همان پاگرد مطالعه میکرد. بعد بیرون میرفت و تا نماز صبح گریه میکرد. بعد بچهها را برای نماز بیدار میکرد و بچهها هم همه میرفتند وضو میگرفتند که به نماز او برسند. تا نماز جماعت بخوانند. بعد از نماز هم که میخواست کمی بخوابد، اصغر و مرتضی و سایرین شلوغ میکردند. خوابش میشد یک ساعت بعد از نماز و یک ساعت هم ظهر. صبح که بلند میشد، مثل فرشته بود. اگر گریههای شب را از او میگرفتند دق میکرد. سید توی سر خودش میزد و بچهها هم همه شوخی و خنده اصلا کاری به او نداشتند و تازه سر به سرش هم میگذاشتند. یک تل انبار راش جمع کردیم و به تهران آوردیم. مونتاژ این کار هم برای خودش مکافاتی بود. تمام آن دفترچهای که نوشته بود، بیمصرف ماند و اصلا به دردش نخورد. به او میگفتم: مرتضی! آن جا این را گرفتی، بر اساس این نوشته، منظورت این بود که....، میگفت: آن را ولش کن، حال بیا ببین این را چه میشود کرد؟ کارها ضعیف بود. مثلا به من میگفت: این جا را دو دقیقه برای من بزن. من میدیدم، همهی راشاش دو دقیقه نیست. آن هم سه بار تکرارش کرده، چطور میشود این کار را کرد؟ میگفتم: مرد حسابی! تو به من دو دقیقه راش بده که من دو دقیقه تدوین به تو بدهم. خیلی اذیت شد و جالب این جاست، در عین این که با این وضعیت سخت فیلم را میساخت، بزرگترهای صاحب ادعای آن موقع سینما را میآورد که فیلم «شهری در آسمان» را ببینند و نظر بدهند. به هر جان کندنی بود برنامه آماده کرد که اینها بشینند و نظر بدهند قاعده این است که وقتی یک فیلم را نمایش میدهند، باید طرف مقابل بنشیند و فیلم را نگاه کند و نظر بدهد، حالا خواه این نظر مثبت باشد یا منفی. اینها به جای دیدن فیلم شوخی میکردند جوک میگفتند. مرتضی میگفت نگاه کنید، می گفتند: میدانیم چه هست. مرتضی! از جنگ دیگر چه میخواهی؟ ول کن تو را به خدا، تمام شد دیگر، برای چه جنگ را یادآور میکنی؟ نه تنها کمکش نمیکردند، بلکه مسخرهاش هم میکردند. این طور مواقع یک تیک عصبی داشت. قطرهای بود که وقتی اعصابش را به هم میریختند توی بینیاش خالی میکرد. میگفتم: مرتضی! عوامل حرفهای تر برای کارت بگیر بیاور. میگفت: چه کسی؟ با کدام پول حاضر است در مرداد، در آن خاک و خل بیاید در خرمشهر و آبادان؟ کدام یک از کسانی که دو ریال کار یاد گرفتهاند حاضرند بیایند و این کار را بکنند؟ بعد هم حالا اگر بیایند، چه کسی حاضر است پول آن را بپردازد؟ میگفت: انگیزهی همین بچههای به زعم تو تازه کار است که کار مرا جلو میبرد، غیر از اینها کس دیگری نیست. میگفتم: خوب تو نه میدانی چگونه بگویی، نه عوامل درست و حسابی داری، نه پولی، نه چیزی.... که چی؟ میگفت: به خدا به جدم زهرا، نه انگیزه دارم و نه علاقه به این کار بریده بود، میگفت: فقط تکلیف است. ولایی بود، خیلی ولایی بود. مرتضی خیلی تنها بود، اما اصلا به روی خودش نمیآورد. به شدت به مرتضی دنیا سخت میگذشت. از روزی که ازدواج کرد، توسط خانوادهی همسرش طرد شد تا روز شهادت، اما هیچ وقت این را نگفت. دو اتاق در خانه پدرش داشت. پدرش مسن بود و مادرش ناراحتی قلبی داشت. بچههایش بزرگتر شده بودند فضای زندگیاش تنگ بود، همسرش از این فضای کوچک به تنگ آمده بود. آدمی که شبها مطالعه میکرد حتی برای مطالعه جا نداشت. شبها برای صحبت تلفنی مکافاتی داشتیم، چون آن قدر باید آهسته صحبت میکرد که همسر و بچههایش اذیت نشوند. آقای زم هیچ اعتنایی به او نمیکرد سه سال دنبال پانصد هزار تومان وام بود که بتواند جای مستقلی اجار کند و جالب بود که تا روزی که به شهادت رسید، هیچ کدام از آقایان مدیر فرهنگی، این وام را به او ندادند.