کتاب کنار پل منتظرت هستم : روایت داستانی مهندس شهید حسن آقاسی زاده شهید آقاسیزاده در سال 1338 در مشهد مقدس به دنیا آمد. وی که دوران دبیرستان را با نمره عالی گذرانده بود، به دانشگاه تورنتو کانادا رفت و بهعنوان دانشجوی عالی آن دانشگاه، با مدرک کارشناسی ارشد رشته راه و ساختمان، به ایران آمد. علیرغم اصرار اروپاییها برای نگهداشتن او، مهندس آقاسی زاده به ایران بازگشت و عازم جبهه شد. بیش از 2400 پروژه مهندسی جنگ (از جمله خاکریز، پل، جاده، سکوی پرتاب موشک و ...) با مدیریت او انجامشده است. حسن آقاسیزاده در بیست و هشتم مهرماه 1366 در عملیات کربلای 10، در منطقة «ماووت» عراق به شهادت رسید. فصل یکم این بخش، از زبان زینت- همسر شهید - روایت میشود. یک روز صبح، زینت بیدار میشود و بخاطر خوابی که دیده، نگران است. آقای قالیباف، دم در است و به ملاقات او آمده. حجت - پسر کوچک مهندس آقاسی زاده- که آقای قالبیباف را دیده، اصرار میکند مادرش خوابش را برای قالیباف تعریف کند. بعد ازآن که زینت خواب خود را گفت، آقای قالیباف از او میخواهد تا برای سفر به مشهد و ملاقات شوهرش آماده شود. زینت، نگران شده و با پدرشوهرش تماس میگیرد تا خیالش راحت شود و بعد از آن میرود تا وسایل سفر را آماده کند. با هر وسیلهای که آماده میشود، خاطرهای از حسن در ذهن زینت نقش میبندد. چمدان، لباسها و همه چیز، هرکدام خاطرهای را زنده میکنند. زینت آلبوم عکس را باز کرده و همة عکسها را مرور میکند. «آلبوم را ورق میزنم. عکس بعدی، حسن است توی لباس فارغ التحصیلی دانشگاه تورنتو. این تنها عکسی است که نشانی از تحصیل او در کانادا دارد. او از ایران رفت، وقتی هم آمد، هیچ نشانهای که نمایانگر تأثیر حضورش درکانادا باشد با خودش نیاورد». (صفحة 23) در میان این خاطرههای دور و نزدیک، داستانی که حسین- برادر شوهر زینت- روایت کرده، به ذهن زینت خطور میکند؛ یعنی ماجرایی که موقع ساخت پل «فاو» برای مهندس حسن آقاسیزاده اتفاق افتاده و باعث خندة آن دو برادر شده، اما اشک او را در آورده است. «هرچه بیشتر فکر میکردم، بیشتر گریه میکردم. ماجرای به ظاهر خندهداری که برای من گریهدار بود. افتادن از پل... توی دلم با خودم حرف میزدم: پل! باز هم حرف همین پل است! چه نقش پُررنگی دارد توی زندگی حسن آقا! پل هزارکانیان، پل فاو، پل بهمنشیر، پل صراط...بیخود نیست هر وقت با حسن حرف میزنم میگوید، خانم! من که لیاقت ندارم اما آگه برنگشتم، کنار پل منتظرت هستم...! آخرش هم نفهمیدم این پل کجاست...». (صفحة 32) مسیر فلشبک های ذهنی زینت ادامه دارد و حالا او یاد زمانی میافتد که حسن برای پنجمین بار مجروح شده و برخی از دوستانش برای عیادتش آمده بودند و بعد از رفتن آنها، حسن در تماس تلفنیای که با شخص دیگری داشته، راجع به عروسی حرف زده بود و عروسی «یعنی همان عملیات که نباید توی تلفن حرفی از آن زده میشد». زمان قدری گذشته و زینت دخترش را برمیدارد تا برای خداحافظی، به منزل همسایهها برود. خانم آقاسیزاده، میرود تا به پسرش که توی حیاط مشغول بازی است، سری بزند. رفتن او دم پنجره، ذهنش را به زمانی میبردکه دخترش زینب، از پنجره به بیرون پرت شده بود. زینت دلش نمیخواسته به حسن بگویید چرا که او آنقدر نسبت به همسر و بچههایش حساس بوده که وقتی شب از عملیات برمیگردد، میرود تمام مغازهها و حتی گاوداریها را زیر و رو میکند تا برای آنها شیر تهیه کند. حسن، از ماجرای پرت شدن دخترش خبردار شده و به بیمارستان میرود، آنجا نسبت به سلامتی زینب به همسرش اطمینان میدهد. زینب –که آسیب ذهنی شدیدی دیده- بدون هیچ عارضة جسمی یا ذهنی، به هوش میآید. ذهن راوی درگیر سفری است که پیش رو دارند و در همین حال ماجراهای گوناگونی یادش میآید. زینت یاد زمانی میافتد که حسن سهمیة دستبوسی امام خمینی-در ملاقات خصوصی با ایشان- را به اومی دهد و اصرار میکند که از این سهمیه استفاده کند. «گفت: زینت خانم! شما تمام این شش سال، مسافرتها و مهاجرتها، همه جا، همپای من بودین...خدا خودش میدونه که آگه شما همراه من نبودین، من نمیتونستم تو جبهه خدمت کنم. حقه شما بیشتر ازمنه». (صفحة 47) زینت به ملاقات امام میرود و التماس دعای شوهرش را به ایشان میرساند. «چادرم را جمع کردم و با دستپاچگی از اتاق بیرون آمدم. حسن، دم در منتظر بود. فقط یک چیز پرسید: به امام گفتی؟ گفتم: بله گفت: چی گفتند؟ گفتم: فقط گفتند حاجتشان روا! ...نگاهی به چشمانش کردم که از خوشحالی برق میزد و میدرخشید. گفتم: حالا حاجتتان چی بود؟! حسن آقا گفت: شهادت...». (صفحة 49) زینت افکارش و خودش را جمع و جور میکند تا به خانة همسایهشان، آقای قالیباف- حاج محمد باقر قالیباف -برود. در آنجا صحبتهای زینت، حاج خانم- مادر خانم آقای قالیباف- و زهرا - زهرا مشیر، همسر آقای قالیباف- گل میاندازد و حاج خانم راجع به قضیة حسن آقا و تخممرغهای پیرزن سئوال میکند. زینت، داستان تخممرغها را توضیح میدهد و ماجرای حسن و بلیطهای رایگان هواپیما در ذهنش پررنگ میشود. در ادامه، این بحثهای زنانه به زندگی دانشجویی آقاسیزاده در تورنتو- با سختیهای مربوط به رعایت مسائل حلال و حراماش –و همچنین داستان «درمان با تحریک قوای جنسی» در تورنتو، میرسد. زینت، خوابش را برای خانمها تعریف میکند و این، مقدمهای میشود تا صبحت از خوابی که منجر به ازدواج او و حسن آقاسیزاده شده بود، به میان بیاید. «خواب دیدم، مهمان امام خمینی هستیم و آقایی نورانی که صورتش خوب دیده نمیشد و عمامة سبزی به سرش بود، نشسته. حضرت امام هم یک گوشه روی کنارهای نشسته بودند. حسن آقا هم بود. امام، عقد ما را خواندند و بعد هم آن آقای نورانی که عمامة سبز داشتند، یک گوشوارة قشنگ به من هدیه دادن». (صفحة 66) بعد از زینت، زهرا نیز داستان ازدواجش با محمدباقر قالیباف –فرمانده وقت لشکر «5 نصر خراسان» - را تعریف میکند. بعد از شام، زینت گوشهای نشسته است که خاطرهای دیگر به ذهنش میآید. «امان از این حسن آقا که صبحانه، نهار و شامش شده شهادت. مادرش را میبرد حرم و اصرار میکند از امام رضا بخواهد که شهادت نصیبش شود...و من نادان...ناخواسته از امام میخواهم که برای شهادت شوهرم، دعا کند! منِ نادان! امان از این شهادت و این مردهای شهادتطلب». (صفحة 75 و 76) زینت، از خانة آقای قالیباف بیرون میآید و بعد از خداحافظی با سایر همسایهها، دوباره به خانة خودش برمیگردد، و قدری دراز میکشد. او در خواب، دوباره حسن را میبیند و از خواب بیدار میشود. بعد از بیدار شدن، ذهن زینت پر میشود از حسن، ماجرای مریض شدن مادر حسن و نذر و نیاز او برای شفای ایشان، عمل جراحی حسین در اهواز و ... . زینت برمیخیزد، دو رکعت نماز میخواند تا آرام شود و سپس در میان خندة بچههایش و در محبت آنها، در آرامش قرار میگیرد و فصل نخست کتاب، به پایان میرسد. فصل دوم این فصل، از زبان حسین- برادر بزرگتر شهید آقاسیزاده- نقل میشود. حسین میگوید که او شاگرد برادرش حسن است و این نه به غرورش بر میخورد، نه حسادتش را برمیانگیزد. راوی فصل دوم، در ابتدای حرفهایش به زمانی اشاره میکند که حسن از جبهه برگشته و به مغازة او سر میزند و میخواهد ماشین حسین را قرض بگیرد. علیرغم اصرار پدر، حسن ماشین برادرش را میخواهد و درجواب سئوال او میگوید: ماشین شما بهتره، کوچیک و کم مصرف و ارزان قیمت است. از همه مهمتر، مردم هم به دید حسرت نگاه نمیکنند». (صفحة 91) در ماجرای دیگری که به ذهن حسین خطور میکند، برادرش حسن، اتومبیل او را برای کاری قرض گرفته بود. حسن پس از آن، ماشین را جلوی مغازة حسین گذاشته و روی تکهای کاغذ، مینویسد: «... اگر توانستی و از این مغازه دل کندی، بیا جبهه که منتظرم!» و همین جمله، حسین را دگرگون میکند. به حسین خبر دادهاند که برادرش برای چندمین بار مجروح شده است. او به راه میافتد و در مسیر، ماجراها و خاطرههای مربوط به حسن، به ذهنش میآیند. حسین، به پل «سیدالشهدا» میرسد و به خاطر میآورد که عراق این پل را منفجر کرده بود و مهندس آقاسیزاده، معاون فنی-مهندسی قرارگاه خاتم الانبیا، آن را بازسازی کرد. در داستانی دیگر، در بحبوحة عملیات «والفجر 8»، حسین و برادرش حسن، در حال حرکت به خط مقدم، سر از قرارگاه عراقیها در میآورند. مشکلی که اشتباه حسین باعث آن شده و مدیرت حسن- که «یک راز است»- آن را حل کرده بود. حسین به خاطر میآورد که با برادرش و دو نفر دیگر برای تعمیر یکی از سایتهای موشکی رفته بودند. در اینجا، برخی از مطالبی که به ذهن او خطور میکند را، از زبان راوی فصل اول-زینت- خوانده بودیم. حسین همچنان پشت فرمان اتومبیل است و خاطرة صحبتهای حسن با روحانی مجالس روضة امام حسین، داستان زمان عزیمت او و حسن و یک «آقازاده» به خط مقدم، داستان سفر آنها و آقای شوشتری به جزیرة مینو و ...، از ذهنش میگذرند. روند فلشبکهای ذهنی حسین ادامه دارد، تا زمانی که او به منطقة مورد نظر میرسد؛ یعنی به جایی که حسن مجروح شده است. حسین که به مقصد رسیده، همه را متحیر مییابد. او به سرعت خود را به برادرش میرساند. «... به حسن آقا نگاه میکنم. راحت خوابیده است. شاید هیچ وقت به این راحتی نخوابیده بود. خدا را شکر! با این بیهوشی، حداقل یک استراحت درست و حسابی میکند! اصلاً خدا کند تا فردا صبح بیدار نشود. این بشر، مگر مجروح یا بیهوش شود که به خودش استراحت بدهد». (صفحة 137) حسین، آرام کنار بدن برادرش قرار گرفته و به او فکر میکند، به زمانی که در یکی از روستاهای کردستان پل ساخته بود و کوملهها–که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند- مزاحمش شده بودند. حسین از فکر بیرون میآید و برادرش را نگاه میکند. «یعنی ممکن است حسن رفته باشد آن دنیا؟...نه! سرم را پایین میآورم و دوباره به چهرهاش نگاه میکنم. لبخند همیشگی روی لبش است... اصلاً قیافهاش شبیه به آدمی که رفته باشد آن دنیا،...نیست!» (صفحة 139) حسن آقاسیزاده را با آمبولانس میبرند و یکی از همکارانش، همراه با حسین سوار ماشین شده و در راه، نحوة مصدومیت او را توضیح میدهد. در مسیر برگشت، عبور از روی پل سیدالشهدا، ماجرای برخورد حسن و شهید کاوه موقع ساخت این پل را به یاد حسین میآورد. در ادامه، راوی داستان، حسین آقاسیزاده، به مشهد میرود تا همراه با پدر و مادرش به ملاقات حسن بروند. در مشهد، همه جا را سیاهپوش کردهاند، چرا که ایام شهادت امام رضا (ع) است. وقتی حسن به منزل پدریاش میرسد، پدرش-که گویی منتظر کسی است- در را برای او باز میکند. حسین، نگران نحوة گفتن خبر مجروحیت حسن، یه مادر است، که پدرش میگوید: «مادرت خبر نداره، باید مراعاتش رو بکنی. فعلاً ما مردها اطلاع داریم، عموهات هم میدونند. به مادرت گفتیم، حسن مجروح شده!» (صفحة 159) حسین بهتزده میشود، که تلفن زنگ میخورد و بعد از پایان تماس، پدر ادامه میدهد: «... زینت خانم بود. آقای قالیباف رفته سراغشون و گفته، حسن رفته مشهد برای اینکه کارای مسافرت به اتریش جور شده و گذرنامههاتون آماده است. بهش نگفتن حسن شهید شده!» (صفحة 161) با سرازیر شدن اشک حسین، و عدم تواناییاش برای صحبت با مادر، ایشان نیز متوجه ماجرا میشود و تحملش را از دست میدهد. خبر شهادت حسن، به فامیل میرسد و همه به خانة آقای آقاسیزاده میآیند. هرکس که میآید، خاطرهای از حسن میگوید و اشک همه را در میآورد. یکی از مهمانان، مسئول تبلیغات قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا است که اشاره میکند اسناد زیادی (فیلم، عکس، صوت و...) راجع به حسن وجود ندارد. او، نوار یکی از سخنرانیهای حسن را آورده، نواری که پخش میشود و با پخش شدنش مجلس را دگرگون میکند. بعد از اتمام نوار، حسین وصیتنامة برادرش را برای همه میخواند. وقتی که همه آماده میشوند تا به معراج شهدا بروند، زینت از راه میرسد و در و دیوار سیاهپوش خانه، و عکس شوهرش را میبیند. «نگاه زینت خانم به پارچهها میافتد و به سمت در حیاط میچرخد. چند قدم مانده به در، نگاهش را از سر در سیاهپوش شده، پائین میآورد و روی عکس حسن که روی میز گذاشته شده، قفل میکند. تا پای میز جلو میآید و جلوی عکس میایستد. ...دو دستش را جلو میبرد و عکس شوهرش را برمیدارد، جلوی صورتش میگیرد وخیره میشود به آن. ...عکس را بالا میآورد و محکم میکوبد توی سرش...». (صفحة 179) زنهای فامیل، زینت را احاطه میکنند و او ناله میکند: «پل...حسن آقا! کنار پل منتظرم بمان...» (صفحة 180) زینت را به خانه میبرند و حسین، در فکر فرو میرود و کتاب به پایان میرسد. کنار پل منتظرت ایستادهام، روایتی است داستانی، از زندگی و شهادت مهندس حسن آقاسیزادة شعرباف-معاون مهندسی قرارگاه خاتمالانبیاء (ص) در زمان جنگ – که از زبان دو راوی (یکی همسر شهید و دیگری برادر شهید) روایت شده است. هر کدام از راویها، داستان را از دید خود شروع میکنند و آخرِ داستان، دو راوی را به یک محل میرساند.