به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







عصر روز سوم : روایت داستانی مهندس شهید محمد طرح چی









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب عصر روز سوم : روایت داستانی مهندس شهید محمد طرح چی کتاب «عصر روز سوم» روایت زندگی و شهادت محمد طرح‌چی فرمانده پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی خراسان است. وی هنگام حضور در جبهة جنوب، بر اساس قراری که با خانواده و دوستان می‌گذارد، باید تا سه روز بعد از قرار، در مشهد باشد و عصر روز سوم، در حالی که در قنوت نماز است، روحش به معبود می‌شتابد تا تنها جسمش به مشهد برود. اثر «عصر روز سوم»، روایتی‌ از نحوة حضور و شهادت جهادگر شهید مهندس محمد طرحچی در جبهه است. در برخی قسمت‌های آن، نویسنده اشاره‌ای هم به گذشته و زندگی شخصی ایشان داشته است. محمد طرح‌چی در یکم فروردین ۱۳۳۲ در شهر مشهد مقدس، دیده به جهان گشود. جهادگر شهید «حسین ناجیان» هم‌سنگر شهید طرح‌چی درباره فعالیت های سیاسی- مذهبی وی گفته است: «زمان تحصیل در دانشگاه نیز خیلی‌ها فکر می‌کردند محمد، بچة سر به زیر و ساده‌ای است و کاری به سیاست ندارد، اما محمد چنان زیرکانه کار می کرد، که حتی ساواک که در آن موقع در دانشگاه بسیار فعال بود، نتوانسته بود کوچک‌ترین رد پایی از محمد به دست آورد». محمد پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی در ردة کارشناسی مکانیک، در یک شرکت راه‌سازی در استان خوزستان مشغول به کار شد. با صدور فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل جهاد سازندگی، در فاصلة کمتر از ۵ روز، به جهادگران جهاد سازندگی پیوست. او مدتی قبل از آغاز جنگ، برای انجام ماموریتی به یکی از کشورها سفر کرده بود و در شروع جنگ در ایران حضور نداشت. پس از مدتی کوتاه به ایران بازگشت و بدون درنگ به سوی جبهه رهسپار شد. (1359/7/1) با نظارت و هماهنگی وی، جاده های استراتژیک و نظامی زیادی در جبهه‌های مختلف جنوب ساخته شد. طرح‌چی نقش بسیار موثری در عملیات دارخوین-که به نام «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» مشهور بود- و عملیات آزادسازی کرخة نور ایف کرد. به خاطر مسئولیت حساسی که داشت، همیشه در خط اول جبهه بود. درحالی که هدایت و هماهنگی خودروهای بزرگ راهسازی را انجام می داد، در عملیات سنگرسازی و ایجاد سدهای طولانی و بلند خاکی نیز شرکت می کرد. وی، دوازدهم شهریور عازم منطقه «شحیطیه» بود که در یکی از مناطق خودرویشان در رمل گیر می‌کند. بعد از خلاصی از آن مشکل، همان‌جا مستقر شدند تا نماز بخوانند. طر‌حچی در حال قنوت نماز مغربش بود، قنوتی که از آن به آسمان رسید و با سری بریده و یک قسمت از کتف خود به پابوس امام رضا(ع) رفت و در بهشت رضا(ع) مشهد آرام گرفت. شهید طرحچی، جهاد سازندگی و «پشتیبانی-مهندسی جنگ جهاد خوزستان» را در زمان خدمتش تاسیس کرد . وی در این مقطع، فرماندهی قرارگاه کربلا را برعهده داشت و براساس اعلامیة شماره ۳۲۴۵۴/ط مورخ 1376/4/3 ازسوی مدیرکل امور جهادگران جهاد سازندگی، ردة فرماندهی هم‌تراز با فرمانده لشکر به وی اعطا شد. در روایت پیشِ رو، قرار بر این است که طرحچی، سه روز دیگر- بر اساس عهدی که بسته است- به شهر خود؛یعنی مشهد مقدس، باز گردد و این کتاب، آن‌چه در این 3 روز اتفاق می‌افتد را به تصویر کشیده است. بخش یکم : نخستین جملة کتاب، از ترسیم فضای یک باغ شروع می‌شود. فضایی ماورایی و معنوی، محمد را درخود کشیده و او محو آن‌چه می‌بیند شده است که ناگهان همه چیز عوض می‌شود و گرد و خاک و دود و صدای انفجار. طرحچی به‌خود می‌آید و آن‌جاست که اصل ماجرا را متوجه می‌شود؛ یعنی اینکه موج انفجار، او و رانندة موتورسیکلت- که محمد را برای بررسی وضعیت خاکریز، به خط می‌برد- را به خلسه برده است.آن‌ها به خود می‌آیند و با دست و پای زخمی، سوار بر موتور می‌شوند تا به راهشان ادامه دهند. در راه، همچنان که مشغول صحبت هستند، بحثشان به ماجرای ازدواج محمد می‌رسد. وقتی راننده صحت ماجرا را جویا می‌شود، محمد این‌چنین پاسخ می‌دهد:«ای بابا! شش ماهِ بر و بچه‌های جهاد تو مشهد پاپیچم شده‌اند که بیا زن بگیر. برایم شده‌اند دایة مهربان‌تر از مادر...مادر!» (صفحة 11) در رفاقت با مادر هیچ تزویری نیست کلمة «مادر»، طرح‌چی را به گذشته‌ها می‌برد؛ به زمانی که مادرش او را تنها می‌گذارد؛ مادری که می‌خواسته دامادی‌اش را ببیند؛ مادری که می‌رود و بار مسئولیتش را به تنها خواهر محمد- معصومه- واگذار می‌کند. مادر طرحچی، او را در 16 سالگی تنها می‌گذرد و محمد بعد از فوت مادرش، انشایی این‌گونه می‌نویسد:«مادر! در دوستی و رفاقت تو هیچ ترفند و تزویر و کلکی نیست. تو، فرزندانت را صادقانه دوست می‌داری و جان خود را فدای آنان می‌کنی. تو، فرزندانت را در آغوش پُرمهرت پناه می‌دهی و فرزند اگر رستم دستان هم باشد، آغوش تو برایش مأمن و پناهگاه بزرگی است و در مقابل تو احساس حقارت می‌کند!» (صفحة 14) طرحچی که جراحتش تا حدی سنگین است -علی‌رغم پیشنهاد راننده برای انتقال به بیمارستان- اصرار به ادامة ماموریت دارد، چرا که او می‌بایست کارها را زودتر انجام بدهد تا عصر سومین روز، به قراری که داشته عمل کند. آن دو، به خط مقدم می‌رسند و دربارة تاریخ اتمام کار، از سایر رزمندگان پرسش می‌کنند. «محمد به انتهای خاکریز نگاه کرد. هربار به خاکریز نگاه می‌کرد، احساس خوشایندی داشت. اولین خاکریز را خودش در مناطق جنگی احداث کرده بود. وقتی که حتی بچه‌های بسیج نمی‌دانستند، خاکریز چیست». (صفحة 17) در اثر شدت جراحت، طرحچی توان خود را از دست می‌دهد. راننده در پی امدادگر عازم سنگرها می‌شود و بخش نخستِ کتاب به پایان می‌رسد. بخش دوم : بخش دوم، با تصویر نگرانیِ یکی از هم‌رزمان طرح‌چی؛ یعنی سیدمحمد تقی رضوی (جهادگر شهید سیدمحمدتقی رضوی مبرقع، فرمانده مهندسی قرارگاه خاتم‌النبیاء(ص)، که در بیست و نهم فروردین 1334 در تربت حیدریه- خراسان بزرگ-به دنیا آمد و در سومین روز از خرادماه 1366 در منطقة عملیاتی «کربلای10» در غرب کشور، در «ماووت» عراق به شهادت رسید.) آغاز می‌شود. رضوی، در انتظار طرحچی، ایستاده وچشک‌راه و مشوّش منتظر اوست. وی که رفتارهای اخیر محمد برایش عجیب و غریب بوده‌اند. از زمانی که دوست دیگرشان، محمد شهشهانی (شهید مهندس سیدمحمد شهشهانی متولد فروردین ماه1336 در اصفهان که در سی‌ام دیماه1360 در سوسنگرد به سهادت رسید.) شهید شده بود، محمد انگار حال دیگری داشت و این، همه را نگران کرده بود. فکر رضوی به سمت شهشهانی متمرکز می‌شود؛ به زمانی که هنگام سرکشی به منطقه، او و طرح‌چی، با شهشهانی آشنا می‌شوند و شهشهانی به سوسنگرد می‌رود و از همان‌جا نیز به آسمان. رضوی به شدت نگران است. «شهشهانی به سوسنگرد رفت و دیگر نیامد!... حالا طرحچی به سوسنگرد رفته بود و دیر کرده بود! » (صفحة 26) جمعه دیگر خدا من را رحمت کند رضوی به اتاق باز می‌گردد. در آنجا، در اتاق «طرح و برنامه»، ناجیان (جهادگر شهید حسین ناجیان، که در سال 1333 در تهران متولد شده و دهم آبان سال 1361 در عملیات مسلم‌بن عقیل، جام شهادت ر ا در «سومار»، سر می‌کشد. وی از بنیان‌گذاران جهاد سازندگی بود و در ابتدای جنگ، ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ را با همراهی طرحچی راه‌اندازی کرد.) مشغول کار است که رضوی او را از اضطراب خود مطلع می‌کند. ناجیان می‌گوید: « یادت نیست؟! محمد گفت، جمعة دیگر خدا مرا رحمت کند!» (صفحة 29) رضوی بیشتر نگران می‌شود. در همین حین، طرحچی وارد می‌شود و خیال همه را راحت می‌کند. باز دوباره بحث ازدواج محمد پیش می‌آید و طرح‌چی، ماجرای ازدواج رضو را پیش می‌کشد. رضوی می‌گوید: «هرچی فکر کردیم دیدیم این جنگ به این زودی‌ها تمام‌شدنی نیست که نیست و باید یاد بگیریم توی جنگ ازدواج کنیم، بچه‌دار شیم. از بچه‌هامون دل بکنیم...» (صفحة 31) بحث ادامه می‌یابد و هنگام نماز، هر سه مرد نماز می‌خوانند و بعد از خوردن شام همیشگی‌شان –گوجه و پنیر و خیار- دراز می‌کشند تا بخوابند. اما «خواب غزال گریزپایی بود که شکارش برای آن‌ها کار آسانی نبود. چشمانشان را بسته بودند و دور از چشم دیگران راحت خوابیده بودند اما در واقع هر سه نفرشان بیدار بودند». (صفحة 32). رضوی، به آشنایی‌اش با محمد فکر می‌کند؛ به زمانی که در بحبوحة اشغال خرمشهر، روی جادة حمیدیه-اهواز، جوانی را ملاقات می‌کند. شهید طرح چی مهندس قابلی بود «جوانی با صورتی استخوانی و محاسنی کم‌پشت، بینی نسبتاً کشیده و چشم‌هایی جذاب...» صحبت میان رضوی و آن جوان آغاز می‌شود و همین صحبت، آغاز آشنایی آن‌هاست. «رضوی در اولین مرحلة همکاری خود با طرح‌چی، متوجه شده بود که او مهندس قابل و با استعدای است. ... رضوی بعد از مدتی همکاری نزدیک نیز متوجه ملاقات‌های پشت سرهم محمد بافرماندهانی مثل دکتر مصطفی چمران، فرمانده سپاه حمیدیه و فرمانده سپاه اهواز و دیگر فرمانده‌های منطقه شده بود. ... رضوی دیده بود که وقتی طرح احداث خندق و آب انداختن بخشی از زمین‌های تحت اشغال دشمن، توسط چمران مطرح شد، محمد چه تلاش شبانه‌روزی انجام داد تا نقشة دکتر چمران را که کار بسیار دشواری بود، عملی کند. این فکر، مرکز ماجرای پمپاژ آب در منطقة پادگان حمید شده بود». ( صفحه‌های 36 و 37). در ادامه، نویسنده ماجرای «پادگان حمید» را به قلم می‌آورد و باز هم طرح‌های هوشمندانة مهندس طرح‌چی، که ماجرا را ختم به خیر می‌کند. فکر و خاطره و یادآوری، در ذهن رضوی می‌چرخد و چشمانش را نیمه‌باز به سقم می‌دوزد و خوابش می‌برد. بخش سوم سومین فصل از کتاب، با نگاهی به گذشته؛ یعنی زمان و نحوة آشنایی ناجیان و طرح‌چی آغاز می‌شود. این دو، در سال 1352 در دانشگاه پلی‌تکنیک تهران هم‌دوره بودند و حال یک‌بار دیگر و در جبهه‌ای دیگر ، در کنار هم قرار گرفته‌اند. متنِ روایت می‌گوید که در آن دوران، میان دانشجویان، دسته‌بندی‌هایی وجود داشته و طرح‌چی، جزو گروهی بود که «...وقتی به آن‌ها نزدیک می‌شدی، به سختی می‌توانستی به حلقة معرفتشان راه بیابی. ... گوش‌هایشان تیز بود تا هرصدایی از هرگوشة مملکت بود، بشنوند. به همه چیز کارداشتند. از شاه مملکت گرفته تا رفتگر محله را نقد می‌کردند...» در جریان محاصرة سوسنگرد، زمانی که عشایر، آن طرف رودخانه منتظرند تا به طرف دیگر ببرندشان، باز محمد طرح‌چی‌ست که مسئله را به درستی حل می‌کند و سپس همراه ناجیان به حمیدیه باز می‌گردند. در راه، محمد سخن آغاز می‌کند و به کسی اشاره می‌کند که قرار است او را به ناجیان معرفی کند. وقتی به محل مورد نظر رسیدند، آن جوان را ملاقات می‌کنند. «ناجیان، توصیفاتی را که طرح‌چی از او کرده بود، در رفتارش می‌دید. متواضع و فروتن و در عین حال محکم و مقتدر گام بر می‌داشت. لبخند ملایمی نیز روی لب‌هایش بود. جاذبة او و تعریف‌هایی که از او شنیده بود، قبل از طرح‌چی، ناجیان را به سمت او کشاند. هرد همدیگر را ناشناخته در بغل گرفتند». (صفحة 51). آن جوان، کسی نبود جز سیدمحمدتقی رضوی. طرح‌چی و ناجیان، به سراغ رانندگان بولدوزری می‌روند که زیر نظر رضوی، مشغول کار هستند. یکی ازین رانندگان، میرزایی (سردار شهید مهدی میرزایی، موسس واحد تخریب یگان‌های خراسان و فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع). متولد 1341/6/19 در مشهد مقدس و شهید شده در 1363/08/08در عملیات میمک ) است که بعدها او نیز به شمار دوستان و همکاران صمیمی محمد اضافه خواهد شد. ناجیان از افکار خود بیرون می‌آید و متوجه می‌شود که محمد، در تب می‌سوزد. وقتی همه متوجه وضعیت محمد می‌شوند، اصرار به لغو برنامة کوه‌نوردی می‌کنند که محمد مخالفت می‌کند و همگی، عازم کوه می‌شوند. در مسیر قلة کوه، محمد از فرصت استفاده کرده و از عرفان و حقیقت و اخلاق و دین می‌گوید. وقتی گروه به قلة کوه می‌رسد، محمد می‌گوید:«این کوه، در واقع نَفس ماست که این‌جوری زیر پای ارادة ما خرد می‌شه و تصرف می‌شه. وقتی می‌یایم کوه، قدم روی نفس راحت‌طلب و امارة حودمون می‌ذاریم و می‌آییم بالا...». گروه به بالای کوه می‌رسد و درآن‌جا با یک گروه کوه‌نورد خارجی ملاقات می‌کنند و محمد همچنان در تب می‌سوزد. شب را همان‌جا اتراق می‌کنند. شب‌هنگام، ذهن محمد، به این سو وآن سو گریز می‌زند؛ به کارهای پیش رو، به قول سه‌روزه، به کارهای آینده و ... و روی «جادة وحدت» قفل می‌کند؛ جاده‌ای که طرح آن را خودش داده بود، جاده‌ای که هنگام محاصرة آبادان نقش مهمی ایفا می‌کند. توضیحی می‌خوانیم در رابطه با مهندسی این عملیات. در همین عملیات است که شهشهانی به آبادان می‌رود و همان‌جا شهید می‌شود و بعد از آن، جادة اهواز-خرمشهر نام او را به خود می‌گیرد. فکرها، محمد را به دوردست‌ها می‌برند، و به صبح. بعد از نماز، نان و گوجه و پنیر همیشگی را صرف می‌کنند و گپ دوستانه‌ای می‌زنند. دوستان، از محمد راجع به ماجرای سوغاتی ساندویچ، موتورهای هواپیما و همچنین ماجرای سنگرِتیربار در «خطِ شیر» می‌پرسند. محمد عنوان می‌کند که : «خط شیر دارخوئین، واقعا خط شیر بود. در آینده باید برای خط شیر کتاب‌ها بنویسند. ... از جمله جاهایی که عراقی‌ها رو بیچاره کرد، همین خط‌ شیر بود. حدّ فاصل روستای محمّدیه و روستای نثار. ...باورشان نمی‌شد چند نفر نیروی مردمی در یک کانال بتوانند با جنگ‌های چریکی یک سال و اندی آنها را سرگردان و زمین‌گیر کنند در طول یک سال و چند ماه اتفاقات عجیب و غریبی در خط شیر افتاد. ...خط شیر بر خلاف اسمش که از آن به نام خط نامبرده می‌شد هیچ عارضة ظاهری و خاکریز و نشانة پدافندی نداشت. بسیجیها با احداث حفره‌های روباهی و کانال‌های زیرزمینی مقابل دشمن مقاومت می‌کردند و از نزدیک شدن دشمن به کارون و عبور از آن جلوگیری می‌کردند. ...فرمان امام خمینی برای شکسته شدن حصر آبادان، تقاضای نیروها برای عملیات را بیشتر کرده بود. ...قرار شد اسم عملیات را بگذارند فرمانده کل قوا، خمینی روح‌الله! ... هجوم غافلگیرانه باعث شد که خط اول دشمن در مدتی کوتاه شکسته شود. ...هم‌زمان فرمان حرکت بولدوزرها و لودرها را دادم. راننده‌ها وقتی به خط دشمن رسیدند که خاکریز اول سقوط کرده بود. ...سوار یکی از لودرها شدم. از خاکریز دشمن عبور کردم. قرار بود کار احداث خاکریز بعد از فتح خاکریز سوم انجام شود ولی اگر هوا روشن می‌شد، همه چیز خراب می‌شد. ... و اما جریان سنگر تیربار...» (صفحه‌های 73 تا 78) شرم مانع خداحافظی با محمد شد در ادامه، او جریان سنگر تیربار را نیز برایشان تعریف می‌کند. بعد از صبحانه، هرکس می‌رود تا به کار خودش برسد که در همین لحظه، ورشابی (مهدی ورشابی، فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی که هم‌اکنون درقید حیات هستند.) سر می‌رسد و ماموریت‌شان در منطقة شحیطیه را به محمد یادآوری می‌کند؛ یعنی اینکه باید بروند و دو تا تانک که پشت خط دشمن مانده‌اند را بیاورند، کاری که محمد همیشه انجام داده است. مقرر می‌شود که مهدی و محمد، بعد از آنکه عصر از خط آبادان آمدند، به شحیطیه بروند. هنگام سرکشی به جادة کارون، راجع به پل و جاده صحبت می‌کنند و میرزایی یاد شهشهانی می‌افتد که چه‌قدر برای این جاده زحمت کشیده بود، و داستان و نحوة شهادت شهشهانی، روی پردة ذهن‌اش به نمایش در می‌آید. بعد از ماموریت، محمد طرح‌چی و مهدی میرزایی، سری به قرارگاه می‌زنند تا محل جدید ستاد را بررسی کنند. پس از بررسی‌های طرح‌چی، او سوار ماشین می‌شود تا برود، کارش تا عصر طول بکشد و رضوی و ناجیان، همان‌جا بمانند. «هردو مرد ایستاده بودند و به ماشین آمادة حرکت نگاه می‌کردند . هردویشان به این فکر می‌کردند محمد را از ماشین پیاده کنند.بغل بگیرند و خداحافظی کنند اما شرم مانع هرگونه عکس‌العملی می‌شد. برای همین ایستادند و نگاه کردند تا این‌که ماشین طرح‌چی از محوطه بیرون رفت». (صفحة 97) در راه ماموریت جدید، مهدی ورشابی و محمد طرح‌چی راجع به موضوع شهادت صحبت می‌کنند. «مهدی به چشمان محمد نگاه کرد که هنگام حرف‌زدن دربارة شهادت، برق می‌زد و می‌درخشید. او هرگز این‌قدر جزیی و مفصل دربارة شهادت صحبت نکرده بود». (صفحة 98 و 99) خودرو در حرکت است و محمد چشمش در اطراف جاده می‌چرخد، نگاهی به یادداشت‌های مهندسی خود کرده و مطالبی را به آن‌ها اضافه می‌کند. وقتی به مقصد می‌رسند، محمد پیرمردی را می‌بیند که اذان را شروع کرده است. «محمد چند لحظه‌ای محو صدای اذان شده بود و به سیر در آسمان‌ها پرداخته بود. سبک شده بود و پاهایش روی زمین بند نبود. دچار خلسة سبکی شده بود و با اذان اوج می‌گرفت. کم‌کم همراه با موذن شروع به زمزمه کرد: اشهد و ان علیُ ولی‌اللّه آ لّه ! » (صفحة 106) محمد، اذان خود را همراه با موذن و در میان هجمة سنگین آتش دشمن اقامه می‌کند و این بخش از کتاب نیز به پایان می‌رسد. بخش چهارم (پایانی) نویسنده، روند داستان را به مقر جهاد سازندگی منتقل می‌کند؛ یعنی به جایی که نماز جماعت مغرب و عشاء تمام شده و ناجیان، رضوی، ابراهیمی (از نیروهای ارتش) و امان‌پور (محمدتقی امان‌پور، عضو هیأت موسس وزارت جهاد سازندگی) ، جلوی درب نمازخانه جمع می‌شوند و قبل از همه چیز، موضوع صحبتشان محمد است که آمدنش به تاخیر افتاده. گروه، وارد اتاق طرح و برنامه می‌شود. «هرکدام گوشه‌ای نشستند و به دیوار تکیه دادند. فضای اتاق، جای خالی طرح‌چی را داد می‌زد. فکر هیچ‌کدام از چهارنفر از حول‌و‌هوش طرح‌چی بیرون نمی‌رفت». (صفحة 109 و 110) بعد از شام، همه دراز می‌کشند تا بخوابند. اشاره‌ای می‌شود به اینکه ناصر ابراهیمی، چه‌طور به گروه طرح‌چی پیوشته است . هم‌چنان که همه دراز کشیده‌اند، بی‌خوابی و فکر وخیال و دل‌شوره، امانشان نمی‌دهد. ذهن همه، درگیر طرح‌چی، نحوة آشنایی‌شان با طرح‌چی و پروژه‌های جنگ است؛ پروژه‌هایی که همراه با طرح‌چی انجام داده‌اند. چهار نفرشان بی‌خواب اند و فردا، همان روز سوم است. روزی که محمد می‌بایست برای عمل به قول و قراری که داشته، به «مشهد» برود. محمد یک تنه ثبات را به خدا برمی گرداند اذان صبح، نماز صبح و خود صبح، نگرانی‌ها را کم که نه، بلکه بیش‌تر می‌کنند، چراکه محمد، هنوز هم نیامده است. ذهن مشوّش ناجیان، او را با خود به دهلاویه می‌برد. آن‌جا که چمران (دکتر سید مصطفی چمران) شهید می‌شود و محمد طرح‌چی، بنیان‌گذار «جهاد سازندگی» و پشتیبانی-مهندسی جنگ جهاد خوزستان، دست به کار می‌شود و یک‌تنه، ثبات را به خط باز می‌گرداند. «ناجیان می‌دانست که در هر جاده‌ای که ماشینی در امنیت از پشت خاکریزی حرکت می‌کند و از تیررس دشمن در امان است به گونه‌ای ردّ دست طرح‌چی در آن است یا با بولدوزر یا با لودر آن‌جا کار کرده یا تدارکاتش را تأمین کرده یا طراحی‌اش یا طراحی و اجرایش یا تأمین نیرو و تشویق رانندگانش را محمّد انجام داده است». (صفحة 124) ابراهیمی و امان‌پور، از بقیه جدا می‌شوند تا دنبال محمد بگردند. آن‌ها ابتدا به بیمارستان «گلستان2» (بیمارستان جندی‌شاپور سابق در اهواز) می‌روند. در آن بیمارستان، اثری از طرح‌چی نیست. آن‌ها خوشحال و نگران، به بیمارستان «گلستان1» می‌روند و با هماهنگی با نگهبان، از در پشتی بیمارستان، وارد بخش می‌شوند. آن دو، یک به یک تمامی اتاق‌ها را جست‌و‌جو می‌کنند تا این‌که در یکی از اتاق‌ها، یک مجروح جنگی توجه ناجیان را معطوف خود می‌کند.و هردو به طرف تخت او می‌روند. «ابراهیمی، ملحفه را گرفت و کشید. ملحفه از روی صورت مجروح پائین آمد. گوشةآن همچنان در دست مجروح بود و تلاش می‌کرد دوباره آن را روی صورتش بکشد. خودش بود؛ مهدی ورشابی! کسی که دیروز بعدازظهر با مهندس رفته بود خط شحیطیه و قرار بود مواظب طرحچی باشد. به پهنای صورت اشک می‌ریخت». انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب کلام آخر محمد حال ورشابی که بهتر شد، یادش می‌آید که قبل از درگیر شدن در عملیات، محمد، آستین بالا می‌زند و می‌گوید: «بهتر است اول نماز بخوانیم. کسی از آینده خبر ندارد!» و بعد وضو می‌گیرد و در میان سروصدای انفجار و هجوم آتش دشمن و منور، آرام به نماز می‌ایستد. ورشابی می‌گوید:«محمد در حالت قنوت بود و هرچی می‌گذشت، دستاش رو بالاتر می‌برد و صدای دعایش بلندتر می‌شد. انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب...» مهدی دوباره ساکت می‌شود. بغض در گلویش چنبره می‌زند و اشک‌ریزان، ادامه می‌دهد: «اینا آخرین حرفایی بود که شنیدم! بعد یه گلوله دیدم که مستقیم به سمت محمد اومد و بعد هم صدای انفجار و طوفان و دود... سرم رو بلند کردم و به جای نماز، به محمّد نگاه کردم. در محل نمازِ محمّد گودی بزرگی ایجاد شده بود و در اطراف گودی اشیائی پراکنده، کوچک و بزرگ افتاده بود...» (صفحة 137 و 138) ابراهیمی و امان‌پور، با ورشابی وداع می‌کننند و با سکوت و بغض، از بیمارستان خارج می‌شوند تا محمد را بیابند؛ شهید محمد طرح‌چی را. این بار دنبال شهیدی می‌گشتند که احتمالاً قابل شناسایی نبود. «معلوم نبود که الآن محمّد کجا آرام خوابیده است و آیا قصد دارد به قول خودش که گفته بود سه روز دیگر به مشهد خواهم آمد، عمل کند یا خیر». (صفحة 141) آن‌ها همه جای شهر را می‌‌بینند و محمد را نه. همة بیمارستان‌ها، سردخانه‌ها را یک به یک زیرپا گذاشتند. پیکر تکه‌پاره، بازماندة بدن محمد طرح‌چی بود «بالا سر بعضی از شهدا که خیلی زیبا و راحت دراز کشیده بودند و نمی‌شد به راحتی تشخیص داد، خوابیده است یا شهید شده است نگاهی به هم می‌کردند و بعضاً صورتش را می‌بوسیدند و دوباره کشو را می‌بستند اما با دیدن شهیدی که زیر بمباران، بدنش لهیده شده و بیست روز بعد از شهادتش هنوز کسی سراغش را نگرفته بود و بدنش کبود کبود بود سری از افسوس و درد تکان می‌دادند و می‌گفتند: قربان دل مادرت!» (صفحة 142) بعد از بیمارستان، سری هم به معراج شهدا می‌زنند. در معراج شهدا، بدنی را داخل یک پتو قرار داده‌اند. امان‌پور نگاهی به آن می‌اندازد، جسد تکه‌تکه‌شدة یک شهید است، اما او طرح‌چی نیست. امان‌پور با دیدن آن وضعیت حالش دگرگون می‌شود و ابراهیمی نیز جلو می‌آید تا نگاهی بیندازد. وقتی لای پتو را باز می‌کند، سر جنازه بر می‌گردد و صورتش هویدا می‌شود. و آنجاست که هردو می‌بینند که آن پیکر تکه‌پاره، بازماندة بدن محمد طرح‌چی است. «هیچ‌کدامشان باور نمی‌کردند که از طرح‌چی با آن قدِ بلند و قامت قوی و رشید، همین سر و دست و کتفی شکسته باقی مانده باشد. یعنی محمدی که می‌خواهند به مشهد بفرستند، همین است؟! برای پدر و خواهرش، برای بچه‌های جهاد خراسان باید همین سر و دست را بفرستند؟ راستی حالا این سر و دست را باید با چی به مشهد بفرستند؟» (صفحة 147) پس از آنکه دوستان با محمد وداع کردند،آنچه از او برجای مانده بود را با هواپیما به مشهد می‌فرستند؛ یعنی تنها جسمش را. کتاب «عصر روز سوم» روایت زندگی و شهادت محمد طرح‌چی- فرمانده پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی خراسان – است. وی هنگام حضور در جبهة جنوب، بر اساس قراری که با خانواده و دوستان می‌گذارد، باید تا سه روز بعد از قرار، در مشهد باشد و عصر روز سوم، در حالی که در قنوت نماز است، روحش به معبود می‌شتابد تا تنها جسمش به مشهد برود.

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه