کتاب خاطرات پزشک جوان خاطرات پزشک جوان نوشته میخاییل بولگاکف و ترجمه خانم فهیمه توزنده جانی را کتابسرای تندیس منتشر نموده که این کتاب شامل سه داستان "خاطرات پزشک جوان"، "مرفین" و "ابلیس" است. خاطرات پزشک جوان هفت داستان کوتاه است که ماجراهای یک پزشک جوان که به تازگی فارغ التحصیل شده و به یک روستای دور افتاده و بسیار سرد منتفل شده است را از زبان خود او بازگو می کند. در آغاز دکتر ماجرای اعزامش، و محیط سرد و خشن روستا و بیمارستان و اینکه چقدر احساس تنهایی و غربت می کند را توصیف می کند. سپس با دختری نوجوان که از یک بلندی افتاده و تمام بدنش غرق خون است مواجه می شود که باید برای زنده ماندنش یکی از پاهایش قطع شود. دکتر جوان که تا آن موقع قطع عضو را فقط در سالن دانشگاه دیده بود در عمل دختر شک می کند اما به خاطر ضجه های پدرش ناخودآگاه دست به عمل می برد و اتفاقا عمل نیز بسیار موفقیت آمیز می شود و همکارانش او را تحسین می کنند و پس از دو ماه آن دختر که امیدی به زنده ماندنش نمانده بود برای تشکر به دکتر حوله ای با عکس یک خروس گلدوزی شده هدیه می دهد. در داستان دوم دکتر را در حال مطالعه کتب پزشکی می بینیم و عمل موفقیت آمیز دختری کوچک که به مریضی حناق مبتلا شده و در حال مرگ است و او مجبور می شود گلوی کودک را ببرد و یک لوله نقره ای در آن کار بگذارد و دخترک را از مرگ حتمی نجات دهد ماجرای این عمل شگفت انگیز در روستاهای اطراف می پیچد و باعث می شود همه از اطراف به این بیمارستان هجوم آورند و سر دکتر بسیار شلوغ می شود به طوری که هیچ وقت استراحت برایش باقی نمی ماند و تنها لذتش خواب های سنگینی است که بعد از خستگی زیاد به سراغش می آیند .(خواب یکی از مسائلی است که ذهن نویسنده را به خود جلب کرده و در تمام داستانها به آن پرداخته می شود). در داستان سوم او جان مادر باردار و فرزندش را که درست نچرخیده با یک عمل خطرناک نجات می دهد و در ضمن مخاطب را با هیجانات روحی و درگیریهای پزشکی روبه رو می کند. در اپیزود چهارم او برای رفتن به بالین دختری که نهایتا می میرد مجبور می شود در بوران وحشتناکی با سورتمه به روستایی دیگر برود و موقع بازگشت در تاریکی شب راهش را گم کرده و با حیوانات درنده مواجه می شود. در داستانهای دیگر او با بیماری واگیردار سفلیس مواجه می شود و از آن به بعد یکی از در دسرهای او می شود زیرا تقریبا تمام روستاییان به آن مبتلا می شوند . او که در شب تولدش برای تنها نبودن با همکارانش مهمانی برگزار می کند در خاطرات آنها با تلخی های زیادی مواجه می شود که مسبب آن بی سوادی و خرافات پرستی مردم دهکده است. در آخرین داستان دکتر اشتباه فاحشی در تشخیص بیماری یک کودک می کند که در نهایت باعث مسخره شدنش می شود و این داستانها با همین شک در علم و دنیای پزشکی به پایان می رسد . پس از پایان دوره خدمت پزشک جوان او به مسکو باز می گردد و در آنجا به طبابت ادامه می دهد و حالا که با کوله باری از تجربه بازگشته با خیال راحت به زندگی ادامه می دهد که نامه ای از دوست همدوره اش دریافت می کند که در همان روستای قدیمی مشغول به کار بوده و حالا از یک بیماری سخت رنج می برد و از او کمک می خواهد اما فردای همان روز جسد نیمه جانش را به بیمارستان شهر منتقل می کنند و او قبل از مرگ یک دفتر خاطرات به دکتر جوان می دهد که یادداشت های روزانه اش نشان دهنده چگونگی و روند اعتیادش به مرفین است. با خواندن این مطلب ما دکتری را می بینیم که ازنظر روانی و جسمی به مرفین اعتیاد پیدا کرده و لحظات درد و شادی اش را واضح و با دیدی علمی توصیف کرده است. و در نهایت آخرین داستان که به اسم ابلیس است ماجرایی با رویکرد انتقادی از مردی است که از تغییرات در دستگاه اداری رنج می کشد و تمام مدت به صورت وهم انگیز و پریشانی با دو کوتوله دوقلو که به جای او در اداره منصوب شده اند درگیر می شود و از شدت افسردگی و پریشانی خاطر خودش را می کشد. در این اثر بولکاکف با قرار دادن سرما و بوران کشنده و کار سخت و بیمارانی که تمامی ندارند در مقابل راحتی و آرامش اتاق خواب و گرما و نور ملایم آن و نهایتا خوابی که افراد به آن پناه می برند. و داستانی در باره اعتیاد و مشکلات بروکراتیک اداری و خودکشی یک کارمند ساده و زحمت کش به شیوه ای ظریف و در پرده به اوضاع سیاسی _ اجتماعی زمان خود اعتراض می کند و چاره می جوید.