کتاب ارزیابی شتابزده این را می گفتم که شعر تو هم در بیشتر جاها به درد شعر معاصر مملکت دچار است، به درد وصف خالی از درد ، به درد کلمات مطنطن (پر طنطنه)، به درد پایین تنه، به درد بی دردی و بیغمی . شعر بزرگان را وقتی می خوانی دلت را غمی می فشرد. غمی شاعرانه که اساس کار هنر است. و تو از این غم و درد بی خبری. و حال آنکه جوانی. و تمام زندگی ات را غم گرفته دور و برت را بپا پر است از غم. غم جوان بودن، غم نان. غم از دست رفته ها، غم آینده، غم عمرهای تلف شده، غم آرزوهای بر باد رفته، غم زن بودن، غم بیکارگی، غم تنهایی .... و غم بزرگتری که غم بود و نبود است. من چه بشمارم؟ بست نیست؟ میدانی؟ من در این مملکت خیلی ها را می شناسم که همیشه جوان می مانند. چون عمر فقط از بغل گوششان رد میشود و تو مثل اینکه از آنها نیستی. از شعرت پیداست. پس چرا رها نمی کنی زبان این پرخورهای پرمدعا را که زینت مجالس اند و مد روزند و یا حداکثر همپالگی دستگاه شور و ابوعطا. باید در هر بیتی مویی از سرت سفید بشود و با هر شعری گوشه ای از جانت بسوزد. مبادا شعر تو هم مثل زندگی دیگران فقط از بغل گوشت رد شده باشد! یعنی از زبانی و مغزی بر قلبی رفته باشد و بر ورقی ثبت شده، نه دردی از خودت را دوایی نه حالی در آن رفته نه شوری از آن انگیخته و همچون بازی کودکان زودگذر و فراموش شونده.