کتاب بیبال پریدن بریدهای از بیبال پریدن: قیصر امینپور خواهرم مریض شده بود. هر چه در روستا دوا درمان کردیم، خوب نشد. او را به شهر بردند، هنوز به شهر نرسیده بودند که خواهرم مرد. نه او به دکتر رسید و نه دکتر به او رسید. از همان روز پدرم گفت: باید به شهر برویم. همه چیزمان را فروختیم: چهارتا گوسفند، یک بره، همین! آن روز خوب یادم هست. پدرم ناراحت بود. مادرم آرامآرام گریه میکرد. من حس عجیبی داشتم؛ هم دلتنگ بودم و هم دلم شور میزد. دلم نمیخواست برای همیشه از روستا خداحافظی کنم، ولی دوست داشتم شهر را هم ببینم. مادرم بقچههایش را میبست. من دلم میخواست گوشهای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچه مادرم بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم. مادرم رختخوابها را میبست، رختخوابهایی که بوی پشتبام خنک تابستان را میداد. من دلم میخواست صدای خروسها را لای لحاف کوچک بپیچم، تا هر روز صبح با آن بیدار شوم. پدرم چمدانش را میبست. میخواستم بگویم صبر کن تا خاطراتم را از گوشهوکنار کوچههای روستا جمع کنم و در چمدان بگذارم. پدرم خورجینش را میتکاند. دلم میخواست سایه دیوارهای کوتاه را توی خورجین پدرم بگذارم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir