کتاب آینده کهن - روایت شب واپسین کجا هستی، ای پروردگار من؟! کجا هستی، ای آن که نور دیدگان عهد جوانیام را به تمامی، به راه تو نهادم و اینک همچو پیرمردی ناتوان، تنها از تو میطلبم که راه پیش رویم را با مهربانی و بخشایش جاودانهات روشنی بخشی...» پیرمرد در تاریک روشنای میان ستونهای سنگی بزرگترین معبد زمین به آرامی جابهجا شد و بهسوی محراب عظیم پرنقش و نگارِ نیمتاریک رفت و دوباره زمزمه کرد: «استخوانهایم سست شدهاند و سپیدی همچو دود بر موهایم نشسته... و من هرگز برای خودم نزد تو دعایی نکردهام و تو آگاهترین هستی، ای خداوند خدا.......