کتاب لحظه های انقلاب «لحظههای انقلاب» محمود قادری گلابدرهای از جهات مختلف اثر منحصر به فردی است. یکی این که این مرد در همان تب و تاب انقلاب به این فکر میافتد که باید چیزی برای آینده بنویسد. یعنی همان وقتی که همهء دوستان نویسندهاش قلمها را زمین گذاشتهاند و منتظرند ببینند آخرش چه میشود، و بالاخره شاه میماند یا میرود، خمینی میآید یا نمیآید، او مؤمنانه از انقلاب مردم و برای آیندگان این انقلاب نوشته. این خودش امتیاز ویژهای است که «لحظههای انقلاب» دارد. میشود گفت گلابدهای داشته آیندهء انقلاب را به چشم میدیده و ایمان داشته به پیروزی انقلاب. این نویسندهای که به قول خودش با کمر چینی بندزدهء دیسک عمل کردهاش روزهای فراوانی در اوج مبارزات انقلابی به همراه جوانان راه میافتاده کف خیابانها و شعار میداده، جا به جا از ملاقاتهای اتفاقیاش با دوستان نویسندهء روشنفکرش میگوید و اینکه همه از او یک سوال میپرسند«چرا جلسات انجمن نویسندگان را نمیآیی؟». و بعد از این سوال است که سیل انتقاد و نیش و کنایهء گلابدرهای به روی صفحات «لحظههای انقلاب» به راه میافتد. نیش و کنایه به این جماعت روشنفکر بریده از مردم که نمیتوانند این حرکت بزرگ انسانی و اسلامی را تجزیه و تحلیل کنند. نمیتوانند رابطهء مردم و امام را بفهمند و وقتی با عینک مکاتب جامعهشناسی غربی با این تظاهرات و شهادتها نگاه میکنند نتیجه میگیرند که این حرکت طبیعی و تاریخی طبقهء فرودست است و هدف درستی ندارد! چقدر گلابدرهای از این آدمهای پوچ و دور از اصالت بدش میآید. این آدمهایی که به جای پیوستن به مردم توی خیابانها، توی جلسات خودشان مینشینند و سیگار میکشند و فکر میکنند چه بیانیهای بدهند وچه موضعی بگیرند. دوستان نویسندهاش او را بین مردم میبینند که داغتر از همه شعار میدهد و به او میگویند «محمود تو این وسط چه کار میکنی؟ مگر نمیدانی ما نه سر پیازیم نه ته پیاز!» و او که از این ژستها بدش میآید میگوید که باید از مردم ایده بگیریم و در میان مردم باشیم و بنویسیم و بنویسیم و از مردم و برای مردم بنویسیم. خیلی جاها هم از دیدن این آدمها و جواب دادن به آنها میگریزد و میداند که بحث کردن با این جماعت نتیجهای ندارد. در برابر این تنفر از روشنفکرها میبینیم این نویسنده عشق بیپایانی به مردم دارد. به مردم سادهء کوچه و بازار. بچهمحلهای قدیمیاش در گلابدره، بازاریها، کارمندهای دولت که عکس شاه را از پنجرهء ادارهشان پرت میکنند کف خیابان، زنهای بیحجاب و باحجاب که میگوید اینها همان سرلختها هستند که حالا با معجزهء خمینی چادر کشیدهاند به سرشان که بیایند وسط خیابان تیر بخورند. عشق گلابدرهای به مردم واقعا بینظیر است و همین عشق است که میبینیم او را میکشاند وسط جمعیت که شعار بدهد و حتی شعارهای نرم را با فریادهایش تبدیل کند به شعارهای تندوتیز علیه سلطنت پهلوی. برود روی سقف ماشین کنار آخوند قدیمی گلابدره و بگوید «آقا شما باید شعارهای برندهتری توی بلندگو فریاد بزنی!» و راستی که چه ایمانی به روحانیت دارد. چه ارزشی برایشان قائل است. و تجلی روحانی مبارز را در امام خمینی (ره) میبیند و سطور فراوانی از کتابش را به بیان کشش عاطفیاش به این مرد خدایی اختصاص دادهاست. مردی که همهء این آخوندها را سربلند کرد، آخوندهایی که تا دیروز میدیدی یک گوشه دارند میگذرند و میروند و سرشان به کار خودشان است و نهایت ارتباطشان با مردم جلسات روضهء زنانه بود حالا به خاطر خمینی سربلند شدهاند و هر یکیشان یک دسته را پشت سرش راه انداخته که بروند و ریشهء پهلوی را بکنند. «لحظههای انقلاب» با تسلط تاریخی دقیقی نوشتهشده که در آن گرماگرم مبارزه عجیب به نظر میرسد. نویسنده از هر فرصتی برای برگشت به گذشته استفاده میکند و بارها به مسیر طولانی مبارزهء مردم ایران نظر میافکند. از تحریم تنباکو تا بیست و هشت مرداد را به دفعات مرور میکند و اشتباهات قبلی را برمیشمرد و از نهایت دل آرزو میکند که این بار آن اشتباهات تکرار نشوند. گاهی حتی به دلهره و اندوه دچار میشود و با تردید به آیندهء انقلاب نگاهمیکند. بعد به خودش دلداری میدهد که اگر خمینی رهبر این انقلاب است آن اشتباهات تکرار نمیشود و باز شروع میکند به راز و نیاز با رهبرش که حالا در نوفل لوشاتوی پاریس است. از عشقش به این مرد خدا میگوید و میگوید مبادا سرت کلاه بگذارند! بارها و بارها پیش خودش با خمینی نجوا میکند و میگوید خدا تو را از کجا برای ما رسانده؟! مبادا با وعدههایشان گولت بزنند! از امید ملت ایران به رهبرشان میگوید و از تفاوت خمینی با دیگر مراجع تقلید که یکی شاه را نصیحت کرده و دیگری گفته مردم نیایند توی خیابانها! از دیوارهای پر از اعلامیهء شهر میگوید که هر جا دیدی عدهای جمع شدهاند میفهمی دارند اعلامیهء خمینی را میخوانند و باقی اعلامیهها خریداری ندارد. جوانی که آمد و اعلامیهء یک حزب تازه تاسیس را روی اعلامیهء امام خمینی چسباند نزدیک بود در دستان مردم تکه پاره شود. «لحظههای انقلاب» انقلاب را نقطهء نهایی یک سیر تاریخی و یک مبارزهء اجتماعی طولانی مدت نشان میدهد که نه از ۱۷ شهریور ۵۷ و نه حتی از ۱۵ خرداد ۴۲ که از مشروطه آغاز شدهاست. «لحظههای انقلاب» اگرچه بر خلاف گفتهء خود مرحوم گلابدرهای قطعا رمان نیست، اما بسیار با لوازم رمان نویسی و نگاه داستانی نوشته شدهاست که باعث میشود خواندنش لذت خواندن یک متن خلاقه را داشتهباشد. از جملهء این لوازم رماننویسی، یکی حضور شخصیتهایی است که اگرچه در انقلاب سهم زیاد یا نقش مستقیمی ندارند اما اظهار نظرهای گاه به گاهشان واقعا شخصیت داستانی به آنها میدهد. نویسنده میتوانست اصلا این بخشها را وارد اثر خودش نکند. در کنار اتفاق بزرگی که دارد در خیابانها میافتد و هزاران انسان دارند در پیشبرد آن نقش ایفا میکنند فلان اظهار نظر خواهر راوی یا فلان حرف پیمان پسر نویسنده چه نقشی دارند؟ اما نگاه دقیق داستانی گلابدرهای لزوم روایت کردن این اظهارنظرها و نشان دادن این احساسات را فراموش نکرده و به موقع، با فواصل درست و به جا، نگاهش را از صحنههای پرتپش وسط خیابانها گرفته و به صحنههای نزدیک خود دوختهاست. به خانه که رسیدم، اخبار هشت و نیم شروع شد. امشب اخبار، اخبار ترس و وحشت و بدبختی و بیغذایی و بینانی و بیآبی و بیبرقی است. انگار یکباره، همه چیز در ایران تمام شدهبود و همین. دیروز، دولت ناگهان متوجه شدهبود که انبار سیلوها خالی و مخازن بنزین و نفت خالی و منبع آب خالی است و از فردا، همه باید بنشینند و منتظر مرگ باشند تا مرگشان سر برسد، یا بزنند به در و دشت و ریشهء گون و رک بخورند. در دل خندیدم. نثر تپنده و شتابان و پرکشش و شاعرانهء گلابدرهای در این کتاب واقعا اثر را به سطحی عالی ارتقا دادهاست. نثری با جملات کوتاه و مقطع و پی در پی که به نثر معلم گلابدرهای، جلال، تنه میزند و واقعا هیچ نثری بهتر از این نمیتوانستهاست هیاهو و هیجان روزهای انقلاب را در متن اثر هنری القا کند. همین نثری که مرز شعر و شعار را چنان باریک کرده که گاهی با اینکه میدانی و میبینی که داری شعارهای کف خیابان را میخوانی و این حرفهایی که نویسنده میزند کاملا شعاری هستند، اما چنان تو را برای شنیدن این حرفها و دقیقا همین حرفها آماده کرده که همهء شعارها را به گوش جان میشنوی. یکی از فامیلهای نجات اللهی را دیدم که افتادهبود روی دست چند نفر و شیون میکرد. آن طرف، شهیدی را برمیگرداندند. شهید توی تابوت بود و سر کفن سفید شهید، پر از گل بود. شهید روی دست بود. دستها بلند بود. شهید انگار روی آسمان پرواز میکرد. روی موج صوت و صدا بود. مردم مثل توپ میغریدند. «این سند جنایت پهلوی، این سند جنایت پهلوی»، بهشت زهرا گرفتهبود. پرسیدم:«چرا برمیگردانیدش؟» یکی گفت:«کفنش خونی شده، میبریم کفنشو عوض کنیم.» آن طرف یکی دیگر را داشتند میبردند. بچه بود. همه گریه میکدند. میگفتند توی بغل مادرش، با مادرش تیر خورده. زنها «علیاصغرم، علیاصغرم» گویان، دنبالش میدویدند. شهید شیرخواره، روی دست یک مرد قدبلند، بین زمین و آسمان بود. تمام طول قامتش که در کفن سفیدی پوشیده بود، یک متر هم نمیشد. مثل گل سفیدی که از ساقه قطع شدهباشد و افتادهباشد روی امواج، بالا و پایین میرفت و تاب برمیداشت. آم مرد قدبلند، بیاعتنا به شیون و زاری، یکریز نعره میزد: «زنده و جاویدباد / راه شهیدان ما» و یک عده جوابش را میدادند و عدهای هم که دور دستهء فشرده هی میدویدند، بالبالزنان میگفتند: «میکشم میکشم / آنکه برادرم کشت» گلابدرهای با «لحظههای انقلاب» انقلابیگری یک نویسنده را در نقش خودش تبیین میکند. نوشتن در گرماگرم حرکت اجتماعی بزرگ مردم و همگام بودن با این حرکت بزرگ پیشنهاد گلابدرهای به جامعهء نویسندگان ایرانی است که در آن مقطع از ملت عقب افتادهبودند. داستاننویسان در آن مقطع بسیار از ملت عقب افتادهبودهاند و گرچه عمدهء شاعران نیز چنین وضعی داشتهاند اما حضور انقلابی چند شاعر در این اثر دیده میشود. و نویسنده نیز با بارها ابیاتی از شاعران مختلف را برای بیان مضمون مورد نظرش استخدام میکند. هر جا که میرفتی همین بود. تا دو نفر یا سه نفر با هم جمع میشدند، بحث شروع میشد و حرف ها و نظرها و ارئهء طریقها از زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت و معلوم نبود چه خواهدشد. با خود کلنجار میرفتم که جوانی که جلو نشستهبود، زد به شانهام و کاغذی به دستم داد و با شتاب رفت. باز کردم. شعر بود. بالای صفحه نوشتهبود:«سرباز برادر ماست.» به جوان نگاه کردم. داشت میرفت. سرش را از ته تراشیدهبود. شعر را خواندم: وقتی به خانه آمد سرباز مادر گفت / جامه دیگر کن برادرت تیر خوردهاست… بیا تا او را در باغچه بکاریم. سرباز گفت / میدانم مادر خودم او را زدهام مرگ بر آنکه مرا به برادرکشی واداشت. شعر از گرمارودی بود. شعر فردوسی به یادم افتاد و زیر لب خواندم: از ایران و از ترک و وز تازیان نژادی پدید آمد اندر میان نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود همه گنجها زیر دامن نهند بکوشند و کوشش به دشمن دهند پیاده میرفتم و فکر میکردم. دیدم بعد از هزار سال بعد از آن سالهای بر سروکلهء هم زدن و بیتصمیمی بعد از ۲۰ و بعد لب ۲۷ و بعد تا ۲۸مرداد ۳۲ و تمام طول ۳۲ تا امروز و حتی هنوز هم، این شعر نیما بیاختیار بر زبان انسان جاری میشود: من دلم سخت گرفتهست از این میهمانخانهء مهمان کش روزش تاریک که به جان هم نشناخته انداختهاست چند تن خوابآلود چند تن ناهموار چند تن ناهشیار و یاد اعلامیه افتادم و این بحث ها و بگومگوها و بر سروکلهء هم زدنها و شاخ و شانه کشیدنها. پیش خود گفتم:« صبح پیدا شده از آن طرف کوه آزاکو، اما…» و فرورفتم توی فکر که آیا میشود ما دست به دست هم بدهیم و دست از این حرفها برداریم و کلک این بابا را بکنیم. آیا خمینی همان مردی نیست که این ملت قرنهاست که در انتظارش نشستهاست؟ آیا این، خود، تاکتیک و تکنیک و روش و فرمول جدیدی در مبارزات خلقهای تحت ستم، علیه امپریالیستها در تاریخ ضبط نخواهدشد؟ آیا این شیوههای بکر و به ظاهر خندهدار، ریشه در دل این فرهنگ ندارد و خود نمیتواند منبع و منشا و خط مشی فرمولها و شیوههای جدیدی بشود، حتی اگر شکست بخورد؟» پیمان دم در بود. از دور صدایم کرد و دوید و جلو آمد و گفت:«بابا کجایی؟»