کتاب چشم تر : خاطرات بهجت افروز خلاصه کتاب چشم تر فصل اول : سی و یکم شهریور ماه بود مدیران کلیه مدارس کرج جمع شده بودیم تا در مورد طرح و برنامه های خود در سال تحصیلی جدید صحبت کنیم. آن زمان من مدیر مجتمع آموزشی حضرت زینب بودم و در آن جلسه حاضر بودم.حاضران جلسه و نگهبانها در مورد موضوعی پچ پچ میکردند گویا هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند و به دنبال آن امام شروع جنگ تحمیلی را تایید کردند. بر اساس تجربه زلزله لار تصمیم گرفتم کمکها و هدایای نقدی و غیر نقدی جمع آوری کنم.هدایا شامل قندوشک وسیب زمینی وبه خاطر سرمای جنوب کلی پلیور و شال و کلاه و دستکش جمع شد. دوست داشتم به اهوازبروم و آنجا باشم اما مسئولیت هایم اجازه نمیداد. تابستان سال 61دکتر اسدی لاری سفیر ایران در هندوستان طی تماسی بامن پیشنهاد همکاری در دبیرخانه سفارت را به من داد.با جواد(شوهرم) در این باره صحبت کردم علی رغم میلمان پیشنهاد را پذیرفتیم زیرا راضی نمیشدیم اسناد سری ایران به دست نا اهلان بیافتد. خلاصه خانه را اجاره دادیم و راهی دهلی نو شدیم.آنجا وضعیت دبیرخانه افتضاح بود.من مسئول کدگذاری شماره گذاری ومکاتبات اسناد و جواد هم مسئول امور اداری بود. فاصله طبقاتی در آنجا بسیار متناقض بود عده زیادی فقیر بودند شرایط فرهنگی مدارس نامناسب بود به همین دلیل خودم در خانه به فرزندانم درس میدادم فصل امتحانات سوالات از ایران به هند آورده شد.شرایط سختی بود درس دادن به بچه ها هم وقتم را میگرفت از طرفی اوضاع دبیرخانه رو به راه شده بود با موافقت آقای لاری تصمیم گرفتیم به ایران بازگردیم. فصل دوم : جنگ ادامه داشت ومن هنوز رویای کمک به رزمندگان را در سر میپروراندم دوست داشتم اسلحه دست بگیرم و به منطقه بروم اما عقل وشرع این اجازه را به من نمیداد. آقای دکتر وحید دستجردی که آن موقع رئیس هلال احمر بود و از طریق خواهران خانمش مرا میشناخت گفتند آقای صدر که مدیرکل امور بین الملل هستند برای رسیدگی به مسائل و مشکلات خانواده اسرا و مفقودین احتیاج به کمک دارند و من شما را پیشنهاد دادم پیشنهادشان را پذیرفتم. آنجا علاوه بر رئیس اداره ای حکم مشاور مدیر کل را نیز بر عهده داشتم هر روز تعداد زیادی فرزند و همسر برادر گم کرده می اوردند و میخواستند تا به خواسته هایشان رسیدگی کنم. ما فرم های اطلاعاتی را به خانواده ها میدادیم تا پر کنند سپس میفرستادیم برای نماینده صلیب سرخ در تهران آنها هم فرمها را به ژنو میفرستادند و از آنجا به نمایندگی صلیب در بغداد و آنها پیگیری میکردند که آیا فلان شخص در عراق اسیر شده یا نه.اگر دولت عراق اجازه بازدید از اردوگاه اسرا را به نمایندگان صلیب سرخ میدادند اسرا میتوانستند اعلام حضور کنند و اگر بنا به هردلیلی اجازه نمیدادند ممکن بود حتی 10 سال یا بیشتر اسیری به عنوان مفقودالاثر درنظر گرفته میشد و خانواده و دولت ایران اطلاعی از او نداشت. در مورد اول اسرا از نمایندگان دو کارت دریافت میکردند صلیب سرخ در هر بازدید تعدادی برگ مخصوص نامه به اسرا میداد یکی سفید که به خانواده هایشان نامه مینوشتند(این نامه ها توسط سانسورچی های عراقی سانسور و یا مطالبی به آنها افزوده میشد که سبب تضعیف روحیه و اسرا و خانواده هایشان میشد) دیگر برگ ها به رنگ آبی بود که در اثر بی خبری 8-7ماه دچارنگرانی میشدند که فقط شامل امضای خانواده ها بود واز زیر دست سانسورچی زودتر به دست اسرا میرسید. فصل سوم : خانواده اسرا آرامتر از خانواده های مفقودین بودند چون حداقل آنها با دیدن دست خط عزیزشان کمی تسلی میافتند اما خانواده مفقودین از این هم محروم بودند.همان روزها خانمی وارد اتاق من شد او خانم دکتر کاک رودی بودند که شوهرشان در ناوچه پیکان مفقود شده بود. خیلی بی تابی میکرد گفت پسر 4 ساله اش خیلی بهانه پدرش را میگیرد به او گفته بود پدرش رفته ماموریت و برای باور کردن حرفم برایش نامه مینویسم وهدیه میخرم و به پستچی میدهم تا برایش بیاورد. سرانجام شوهرش بعد از 10 سال به آغوش خانواده اش بازگشت اما طی این مدت از او خبری نداشتند. نامه اسرا ابتدا طبقه بندی استانی میشدند سپس آنهایی که مربوط به یک شهرستان بوده جدا میکردیم و به سرعت به دست خانواده ها میرساندیم در مورد تهرانی ها هم آنهایی که شماره تماس داشتند خودشان برای دریافت مراجعه میکردند و آنهایی که نداشتند به آدرسشان پست میکردیم.بعضی از نامه های رسیده هم مربوط به مسئولین مملکتی از جمله حضرت امام و آیت الله خامنه ای و آیت الله هاشمی رفسنجانی بود .نامه هایی که امام در پاسخ به اسرا مینوشتند4-3 سطر بود گاهی من مجبور میشدم برای منحرف کردن سانسورچی ها از اصل ماجرا با یک خودکار همرنگ به ابتدا و انتهای نامه ها چیزهایی اضافه کنم. در طول این 10 سال یعنی از شروع جنگ تا آزادی ما در اداره حدود 6میلیون نامه رد و بدل شد. فصل چهارم : شهدا اکثرا جوان وزیبا بودند عکس ها مربوط میشد به آخرین لحظه اسیر قبل از دفنش... واکنش خانواده اسرا متفاوت بود بعضی آرام در خود فرو میریختند و بی تابی نمیکردند اما اکثرا وقتی میفهمیدند اسیرشان شهید شده با صدای بلند گریه و بی تابی میکردند. موردی که خیلی موجب تعجب و ناباوری ما شده بود دلایلی فوتی بود که پزشکان عراقی ثبت میکردند و میگفتند که اسرا در اثر اسهال خونی .ایست قلبی و حصبه شهید شده اند اما به دلیل اینکه بسیاری از شهدا جوان بودند تمام این بیماری ها به خصوص ایست قلبی قابل باور نبود. یک روز صبح گواهی شهادت یک اسیر جوان به دستمان رسید نمیدانستم به خانواده اش چطور اطلاع دهم در همین فکر بودم که خانم جوانی وارد اتاقم شد و از احوال پسرش جویا شد این اسیر همان بود که ساعتها فکرم را مشغول کرده بود مادر شهید گفت وقتی باردار بودم شوهرم فوت کرد بعد از فوت همسرم خانواده اش که از ثروتمندان شهر بودند سراغ من و تنها پسرم را نگرفتند بعد از دیپلم پسرم بنا به درخواست خودش راضی شدم به جبهه رود چون دلم میخواست خدمتی به انقلاب و امام کرده باشم خلاصه بسم الله گفته و شروع کردم جریان را به او گفتم در چشمانم نگاه کرد ویک پلاک از گردنش درآورد. گفت پلاک پسرمه بوی اونو میده... او گفت نمیخواهم خانواده شوهرم بفهمند پسرم شهید شده چون اونها میخواهند از اسم پسرم سو استفاده کنند او پرونده پسرش که شامل عکس - محل دفن و گواهی پزشکی و... بود را با دستی لرزان گرفت و خرامان خرامان از اتاق بیرون رفت. فصل پنجم : معمولا در مشاغل سخت روحیه انسان آبدیده میشود و مرور زمان تحمل شرایط سخت روزهای اول کاری برای او آسان تر میشود اما این قضیه در مورد کار ما صدق نمیکرد با آمدن نامه ها راجع به سرنوشت تعدادی از مفقودین اطلاعات جدیدی پیدا میکردیم. ما 4 راه را برای شناسایی وضعیت مفقودین پیدا کردیم : 1-نامه های اسرا : مثلا یک اسیر طی نامه اش اطلاعاتی در مورد سرنوشت یک یا چند اسیر مفقود که تا جایی با او بوده اند اطلاعاتی به خانواده اش میداد. 2-از طریق پیامهای رادیویی و تلوزیونی 3-رویت تصاویر: از این طریق اسرا در روزنامه های عراقی یا خارجی. گاهی خانواده ها بریده جراید یک قطعه فیلم ضبط شده از تلوزیون عراق را به اداره ما می آوردند و میگفتند که عکس فرزند همسر یا... مفقود ما در این است. 4- اطلاعاتی که از افراد آزاد شده به دستمان میرسید. تا قبل از آزادی بزرگ تقریبا نوزده سری از اسرای ما آزاد شدند. یک خاطره تلخ از آن روزها که درذهن من نقش بسته بود این بود که خانمی که شوهرش اسیر بود ویک دختربچه داشت می آمد اداره و میگفت میخواهد از شوهر اسیرش طلاق بگیرد میگفت صبرش تمام شده ونمیتواند به این وضع ادامه دهد اما شوهرش راضی نمیشود او را طلاق دهد.مرتب از نا میخواست نامه به شوهرش بنویسیم و بخواهیم که اورا طلاق دهد.بالاخره یک نامه به آن اسیر نوشتم و جریان را توضیح دادم و از او خواستم اگر میتوانید همسرتان را به ادامه زندگی راضی کنید در غیراینصورت یک وکالت نامه بفرستید و اورا طلاق دهید. مدتی بعد جواب نامه آمد. آن اسیر خطاب به رئیس هلال احمر نوشته بود لطفا همسر بنده را به نیابت از من طلاق دهید از آقای وحید دستجردی اجازه گرفتم ایشان گفتند اقدام فرمایید. اینکار برای من بسیار دشوار بودو تمام روحیه ام را بهم ریخت. بعد از اینکه صیغه طلاق جاری شد بیرون آمدم در راه بازگشت به اداره مدام در فکر آن اسیر بودم که ازین پس چگونه میخواهد روزهای تلخ اسارت را پشت سر بگذارد. یک روز آن خانم دوباره آمد و گفت تصمیم به ازدواج دارد.آن زمان بنیاد شهید پرورشگاهی مخصوص جهت نگهداری از فرزندان شهدا و مفقودین بی سرپرست داشت. بنیاد نیز بعد از ازدواج آن خانم حضانت فرزندش را از مادرش گرفت و به این پرورشگاه داد.پدر این دختر در آزادی بزرگ بازگشت و دخترش را نزد خود برد. فصل ششم : در ادامه جریان تحویل نامه اسرا گاهی کاردستی هایی را با کمترین امکانات مثل حوله و لباس و پتوهای کهنه و... درست کرده و همراه نامه هایشان روانه ایران میکردند. مثلا به عنوان هدیه تولد فرزندشان یا یه خاطر معدل بالای آنها این کاردستی ها را درست میکردند اما این هدایا آنقدر زیبا بود که عراقی ها آنها را برمیداشتند و تنها نامه را به خانواده اسرا میدادند ولی چون آنها در نامه هایشان از آن هدایا حرف میزدند وقتی خانواده هاهدیه ای دریافت نمیکردند ناراحت میشدند. ما تنها کاری که از دستمان برمی آمد این بود که سعی کنیم با آرامش وصبوری ابتدا حرفهایشان را بشنویم و بعد آرامشان کنیم. دولت عراق اجازه داده بود برای اسرا تعدادی کتاب بفرستیم . بعلت شکایت جمهوری اسلامی ایران از وضعیت نگهداری اسرا در عراق به سازمان ملل متحد وقتی مسئولین وزارت امور خارجه و هلال احمر برای بازرسی آنجا رفتند عراقی ها قبل از ورود نمایندگان ما دست به اقدامات عوام فریلانه میزدند وسعی میکردند تا جایی که امکان دارد شرایط را خوب وعادی جلوه دهند ولی در موارد کمی موفق به کتمان حقایق میشدند چون از چهره های نحیف و ضعیف اسرا و زخم های تنشان میتوانست شرایط را فهمید.آنها از لحاظ غذا هم اصلا اوضاع خوبی نداشتند مواد غذایی مورد مصرف برای آنها جزو بی ارزشترین موادبود مانند خورش پوست بادمجان که آنهم بیشتر مواقع آغشته به مواد شوینده مثل تاید بود آنها برای شکنجه اسرا از لحاظ رسیدگی بهداشتی و دارویی نیز آنها را در حد صفر قرار میدادند حتی در مورد اجابت مزاج که امری متعادل و از ابتدایی ترین حقوق هر انسان است منع میکردند آنها با این کار میخواستند روحیه اسرا را ضعیف کنند و به انها نشان دهند که هیچ اختیاری از خودتان ندارید. فصل هفتم : روزی در اتاق کارم نشسته بودم خانمی وارد اتاقم شد که از چهره اش معلوم بود وضع روحی مناسبی ندارد. شروع به صحبت کرد مثل اینکه شوهرش مفقود شده بود.گفت چند شب پیش خواب شوهرم را دیدم صبحش خوابم را برای دخترم تعریف کردم که بابات اومده بود به خوابم دخترم پرسید : بابا چه شکلی بود؟ چطوری اومد به خوابت؟ منم با حوصله به سوالاش جواب دادم او به مهد رفت من هم سرکار. شب بعد از خوردن شام به کارهایش رسیدگی کردم و بهش گفتم برو بخواب کمی بهم نگاه کرد وگفت میخوام پیش تو بخوابم گفتم دخترم چرا نمیری توی اتاق خودت بخوابی؟گفت میخوام امشب که بابا اومد تو خوابت منم ببینمش دلم براش تنگ شده.اشک تو چشمام جمع شد خواستم بهش بگم اینطوری نمیتونی بابا رو ببینی ولی او خیلی کوچک بود وحرفهای منو نمیفهمید موقع خواب متوجه چیزهایی در جیبش شدم پرسیدم چیه؟ گفت امروز تو مهدمون بهمون شکلات دادن منم آوردم واسه بابا . آن روز وقتی مادر جوان این خاطره رو واسم تعریف کرد هردو اشک ریختیم سعی کردم مادر جوان و منتظر رو دلداری بدم درحالی که میدانستم زخم هایش آنقدر عمیق است که با مرهم کلام من آرام نمیشود... فصل هشتم : زمان میگذشت و ما همچنان سرگرم رسیدگی به امور فقرا و مفقودین بودیم گاهی اخبار خوب و خوشحال کننده و گاهی هم نگران کننده بود.آن زمان رادیو بی وقفه روشن بود اولین ماه رمضانی بود که آنجا بودم تصمیم گرفتم برای اینکه روزه هایم خراب شود و قصد 10 روز کنم و شب ها هم در اداره بمانم با اینکه از روحیات و اخلاص جواد کاملا آگاه بودم ولی باز جریان را به او گفتم او هم گفت بمون اینجوری یه خانواده زودتر از حال عزیزشون با خبر میشن نگران بچه ها هم نباش خودم مواظبشون هستم یکی از کارهای دیگری که در طول آن سالها سرگرمش بودم حل ا ختلافات بین عروس ها و خانواده های شوهرشان بودکه غیبت طولانی اسرا و مفقودین باعث بروز آن شده بود من سعی میکردم به طور جداگانه با هرکدام از آنها صحبت کرده و قانعشان کنم آن روزها خانواده های اسرا حین مراجعه گلایه هایی از ما میکردند که حق با آنها بود مثلا میگفتند چرا روحانیون وا امام جماعت در نمازهایشان اسمی از عزیزان ما نمیبرندو برایشان دعا نمیکنند؟ جریان را به آقای صدر گفتم از آن روز به بعد هر شب جمعه آقای صدر برای سلامتی اسرا و آزادیشان ورسیدن خبری از مفقودین دعا میکردند و ازین طریق به نوعی از وجود اسرا و مفقودین آگاهی بیشتری پیدا میکردند. چند وقت بود که در مکاتباتم به خانواده ها و ادارات به جای نام اسیر از نام آزاده استفاده میکردم چون در طول این سالها از طریق نامه ها متوجه شده بودم که اسرای عزیز ما در اردوگاهها همیشه عزت نفس خویش را حفظ کرده و با افتخار و سربلندی در راه رسیدن رشد و تعالی انسان تلاش میکنند حس میکردم واژه اسیر از کلمه ی "آزاده ی در بند " استفاده کنم. فصل نهم : اوایل سال 67 قبل از پذیرفتن قطعنامه از طرف حضرت امام آمار مفقودین خیلی بیشتر از قبل شد یکی از دلایل این ازدیاد ناگهانی حملات صدام برای باز پسگیری مناطقی بود که تا آن زمان از دست داده بود مثلا فاو .روزهای پرکار همچنان میگذشت ساختمان اداره کفاف پاسخگویی به اینهمه مراجعه کننده را نداشت موضوع را با آقای دکتر وحید در میان گذاشتم ایشان هم باغ هلال احمر را پیشنهاد کردند به آنجا رفتم واتاقها و بخشهای قبلی را دایر کردیم به رسیدگی امور اسرا و مفقودین 27 تیرماه حضرت امام قطعنامه 598 را امضا کردند و 8 سال جنگ تحمیلی به پایان رسید ولی صدام به این قرارداد هم پای بند نشد و حملاتی مثل مرصاد شروع کرد.صدام برای مدتی طولانی مانع ارسال نامه های اسرا به خانواده هایشان شد و هردو طرف را نگران نگه میداشت. گاه فکر میکردم ادامه راه دیگر برایم میسر نیست به خاطر همین فشار کاری فرصت پیدا نمیکردم تا خاطرات روزانه ام را مکتوب کنم و تنها مجبور بودم به حافظه ام و دقایقی که بر ما میگذشت اعتماد کنم. فصل دهم : تا قبل از آزادی بزرگ چندین آزادی کوچک داشتیم در این آزادی ها دولت عراق معلولین بیماران صعب العلاج و افراد خیلی مسن را تحویل دولت جمهوری اسلامی میداد. در موارد بسیاری صدام بسیار خلف وعده میکرد مثلا از لیست 50 نفری تنها 30 نفر را آزاد میکرد و ماهم که به خانواده های انها اطلاع داده بودیم و پدر و مادر وفرزندان این اسرا چشم به راه و منتظر بچه هایشان بودند بسیار ناراحت شده و باعث تضعیف روحیه آنها میشد. مراسم ورود اسرا را در باغ برگذار میکردیم در این مراسم اسرا و خانواده هایشان و میهمانان احتمالی حضور داشتند برای هر اسیر یک تخت گذاشته بودیم واسم آن اسیر و تاریخ اسارتش را زده بودیم. جنگ به انتهای خود نزدیک شده بود و مردم دچار یک نوع خستگی و افسردگی شده بودند در این بین کسالت های روحی خانواده های مفقودین و اسرا از همه بدتر بود. هر روز تعداد بسیار زیادی از مراجعین به اداره رفت و آمد میکردند. طبق یک قرار قبلی که با خانواده ها داشتیم هر هفته سه شنبه ها دسته جمعی می آمدند اداره تا ما پاسخگوی سوالات آنها باشیم. واقعا آرام کردن آن جمعیت با آن سطح بالای احساسات و شور کار آسانی نبود با بلندگو دست گرفتن و هر ترفندی که بود آنها را از خیابان به داخل باغ میکشاندم و سعی میکردم آرامشان کنم از وقتی امام قطع نامه 598 را قبول کردند و آن را به نوشیدن جام زهر تعبیر کردند هاله ای از ابهام شرایط اسرا و مفقودین مارا در بر گرفت معلوم نبود پس از پذیرش قطعنامه از سوی ایران و پایان جنگ صدام میخواهد با اسرای ما چه کند؟ بعد از قبول این قطعنامه تا ازادی اسرا صدام روش جدیدی را در پیش گرفته بود و بر شدت سخت گیری های بی منطقش افزوده بود. اما در این میان کاری از عهده ما بر نمی آمد و میبایست منتظر رخدادهای جدیدی بودیم. فصل یازدهم : اوایل سال 68 امام دچار کسالت جسمی شد مسئله کسالت امام مسئله ای نبود که بتوان با آن کنار آمد تنها چیزی که روزهای سخت در اداره و حتی قبل تر از آنرا برای همه قابل تحمل میکرد وجود پربرکت امام و انقلابی بود که به همت ایشان به ثمر رسیده بود. در سال 42 شاه و عواملش میخواستند با تبعید امام او را از دسترس مردم دور کنند. وقتی امام را روی تخت بیمارستان میدیدم احساس نا امیدی و پوچی میکردم. در اداره دیگر کسی حال و حوصله کار کردن نداشت در خانه هم اوضاع واحوال خوبی نداشتم روزها وساعت های خردادماه 68به سختی میگذشت. سرانجام روز 15 خرداد در حالی که حس میکردم هر لحظه قلبم می ایستد وارد اداره شدم صدای گریه همه جا پیچیده بود بیرون آمدیم و همراه جمعیت ساهپوش وارد مصلی شدیم پیکر بی جان امام را در کنار یک اتاق شیشه ای روی جایگاه قرار داده بودند. غم از دست دادن امام از یک طرف و مسئولیتی که در رابطه با اسرا و مفقودین به عهده داشتم شانه هایم را خرد میکرد قطعه شهدای هفتم تیر میدان حضرت امام بود هنگام تدفین حضرت امام هوای طوفانی به پا شد به هر مصیبتی که بود پیکر پاک امام را به خاک سپردند. شوکی بزرگ به کشور وارد شده بود میترسیدم صدام با رحلت حضرت امام سرکش تر شود و بزند زیر همه چیز و بلایی سر آنها بیاورد. واکنش عراقی ها در برابر شنیدن خبر رحلت امام در اردوگاه های مختلف متفاوت بود اما چون از میزان ارادت اسرا و اعتقاد قلبی شان به حضرت امام خبر داشتند از ترس شورش اسرا هم که شده بود آنها را در برگذاری مراسم ختم و عزاداری برای حضرت امام آزاد گذاشته بودند. آنچه در آن شرایط باعث دلگرمی اسرا بود خبر انتصاب آیت الله خامنه ای به عنوان رهبر انقلاب بود. فصل دوازدهم : چند وقتی یک سری مکاتبه بین صدام و آقای هاشمی رفسنجانی مطرح شده بود که در آن مشکلات موجود بین دو طرف مطرح میشد. با وجود شنیدن اخبار این مکاتبات حس میکردیم آزادی نزدیک است در این جریان اقدامات مسئولان وزارت کشور به این فکر افتادند که ستادی برای رسیدگی به امور اسرا تشکیل شود اساسنامه این ستاد در وزارت کشور تنظیم شده بود و دبیر جلسه اساسنامه را قرائت کرد و قرار شد به ازای هر یک سال اسارت یک سال خدمت دولتی برای اسیر محاسبه شود که بعد ها به تشکیل ستاد آزادگان منتهی شد و مسئولیت آن به عهده علی وکیلی گذاشته شد. فصل سیزدهم : جریان آزادی اسرا و ورود آنها به ایران یکی از بزرگترین معجزاتی است که در تاریخ انقلاب اسلامی ما اتفاق افتاده این آزادی واقعا یک رویا بود آن زمان دکتر ولایتی وزیر امور خارجه بود مسئول رسیدگی به امور دیپلماتیک کشور به عهده او بود در چنین اوضاع و احوال نا به سامان و نا امید کننده ای یک روز صبح در ستاد رسیدگی به امور آزادگان جلسه داشتم که گفتند صدام اعلام کرده از پس فرداروزی هزار اسیر را یک طرفه آزاد میکند حتی اگر ایران اسرا عراقی را تحویل ندهد بارها صدام این وعده ها را داده بود اما هیچ کدام صحت نداشت و فقط باعث تضعیف روحیه ما و خانواده های اسرا میشد. تا عصر همان روز هجوم خانواده های اسرا به اداره ما ادامه داشت از کمیسیون حمایت از اسرا و مفقودین با من تماس گرفته شد و دعوت شد تا برای مراسم استقبال از اسرا یه قصر شیرین بروم. فردای آن روز به سمت مرز خسروی حرکت کردیم صورت های استخوانی و گونه های بیرون زده اندامهای لاغر آنچنان شاد و پر انرژی جلوه میکردند که ما از وجود خود احساس شرم میکردیم با اولین قدمی که اولین آزاده بر خاک ایران گذاشت تمام خستگی های جسمس و روحی این چند سال از تنم بیرون رفت. قصر شیرین مملو از کلیه مسئولین کشوری و لشکری شده بود خاطرات تلخ و شیرین زیادی از آزاده ها میشنیدیم .یکی از بچه ها برایمخاطره به شهادت رسیدن یکی از دوستانش را اینطور تعریف کرد : سربازهای عراقی مثل یک گله گرگ دور یک اهوی زخمی حلقه زده بودند و مرتب فریاد میزدند به خمینی توهین کن وگرنه میکشیمت رفیق اسیرمان فقط سکوت میکرد کابل و باتوم بی رحمانه بر سر و صورتش زده میشد و تمام بدنش را مجروح میکرد سربازها که خسته میشدند جایشان را با نیروهای تازه نفس عوض میکردند بعد از ساعتها شکنجه لب هایش را تکان داد و گفت یکم آب بهم بده یکی از سربازان رفت بیرون و چند لحظه بعد با یک پارچ برگشت ان درجه دار عراقی به یکی از سربازهایش گفت دهانش را باز کنید تا سیرابش کنم سربازها به سمت بدن نیمه جانش رفتند و او را بلند کردند و لحظه ای بعد صدای فریاد جگر خراشی در اتاق پیچید و بعد دیگر هیچ صدایی از او به گوش نرسید زمانی که پیکر بی جان او را در محوطه اردوگاه انداختند متوجه شدیم اورا با قیر داغ و مذاب برای همیشه سیراب کردند... فصل چهاردهم : گاهی که با خودم خلوت میکنماین سوال در ذهنم نقش میبندد که دعای خیر چه کسی به من توفیق خدمت به اسرا و مفقودین و خانواده هایشان را داد. تنها روزنه امیدی که به روی ما وخانواده های اسراباز بود نامه هایی بود که پس از ماهها به دست ما میرسید مارا از اردوگاههای اسرا خبردار میکرد و آنچه بیشتر از همه ما بود حضور مرحوم حاج علی اکبر ابوترابی در اردوگاههای مختلف بود. حضور ایشان نه تنها باعث بالا رفتن روحیه اسرا میشد بلکه باعث حل شدن بسیاری از اختلافات شدید میشد.گاهی اختلافات اعتقادی-سیاسی بین بچه ها پیش میامد و این اختلافات سلیقه ای زمینه به وجود آمدن جرو بحث و بعضی مواقع زد وخورد هایی میشد و باعث تحریک عراقی ها در انجام هرچه بیشتر رفتارهای وحشیانه نسبت به اسرا میگردید. کلام کلیدی و راهکار اصلی حاج آقاابوترابی این بود حفظ جان اسیر در این گونه موارد بر هر امر دیگری ارجحیت داردو به خاطر همین آرامش عراقی ها خودشان خواستار حضور حاج اقا در اردوگاههای مختلف بودند. شبی خانم صدیقی همسر حاج آقاوچند نفر از خانواده های آزادگان منزل من مهمان بودند از خانم صدیقی خواستم تا یک خاطره از حاج آقابگوید.او گفت بعد از آزادی اسرا یک بار در ماه مبارک رمضان دیدم حاج اقا شب ها منزل نم آیندو نزدیکی های سحر با عجله می آیند و مختصر غذایی میخورند نمازشان را میخوانند و فردا صبح به مجلس میرفتند. از ایشان جریان را پرسیدم جواب درست و حسابی نشنیدم. چند وقت متوجه شدم یکی از آزاده ها برای اینکه وضع مالی خوبی ندارد و نمیتواند کارگر بگیرد و مشغول ساختن خانه اش است و حاج اقا هم برای کمک به او شب ها دیر به خانه می آید. بعد از بازگشت اسرا حاج آقا به بسیاری از آزاده ها کمک کرد تا در ادارات و مراکز مختلف دولتی و غیردولتی مشغول به کار شوند. دوازدهم خرداد ماه او مثل همیشه وبدون اینکه بار مسئولیت خود را به دوش دیگری بیندازد با ماشین شخصی اش برای رسیدگی به امور آزادگان در حال رانندگی بوده که در راه تهران-مشهد تصادف کرد و به آرامش رسید. ضایعه ی فقدان این بزرگ مرد هنوز هم برای ملت به ویژه جامعه ی آزادگان به هیچ طریقی جبران نشده است... فصل پانزدهم : تقریبا 3 ماه بعد از آزادی بزرگ مسئله ی سفر یک هیئت از ایران به کشور عراق به منظور رسیدگی به وضعیت مفقودین وهمچنین سرکشی به اسرایی که بنا به دلایل مختلف به جمع منافقین پیوسته بودند در کمیسیون حمایت از اسرا مطرح شد . من به همراه همکاران راهی بغداد شدیم. به زیارت قبر امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس رفتیم حال و هوای بسیار خوبی بود برای زیارت حرم حضرت علی نیز آماده رفتن به نجف اشرف شدیم بعد برنامه ی پذیرایی از مارا اجرا کردند و گفتند برنامه ی بعدی بازدید از مسجد کوفه و محل ضربت خوردن حضرت علی است داخل مسجد ابتدا به زیارت محل ضربت حضرت علی مشرف شدیم از مسجد به سمت منزل حضرت علی حرکت کردیم و تقریبا تا عصر این اماکن مقدس را زیارت کردیم و به هتل بازگشتیم. شنبه صبح برای برگزاری جلسه ای مامور شدیم وضعیت مفقودین و اسرایی که در عرعق مانده بودند را بررسی کنند. مقامات عراقی مدعی بودند از مفقودین کسی اینجا نمانده و اگر مانده باشد ما خودمان اقدامات لازم را برای آزادی آنها انجام خواهیم داد. شهدای مفقود ما مانند خلبان لشکری و چند نفر دیگر از اسارت یا شهادت آنها واقعا بی خبر بودیم قرار شد عراقی ها اسرا را 50 نفر 50 نفر برای مذاکره با ما بفرستند درسالن جمع شدیم اسرا را آوردند آنها شروع کردند به شعار دادن علیه ما و جمهوری اسلامی آنها را ساکت کردیم و آقای آقامیری شروع به صحبت کرد و گفت شماها با منافقینی که در اردوگاه هستند بسیار فرق دارید ما قول میدهیم که اگر با ما به ایران بازگردید پس از پرسیدن چند سوال همه شما را به خانه و زندگیتان بفرستیم. عده ای گفتند شماها دروغ میگویید خلاصه از آن جمع 50 نفری 35 نفر راضی شدند از این تعداد 2 نفر دیگر هم پشیمان شدند ولی همان شب 33 نفری که مانده بودند را به ایران فرستادیم بسیاری از اسرا هم که توسط عراقی ها شست و شوی مغزی داده شده بودند به هیچ طریقی راضی نشدند خلاصه پس از 12 روز به ایران رفتیم و دوباره فعالیتمان را در اداره شروع کردیم آزاده ها می آمدند اداره و عنوان می کردند که در دوران اسارت دچار بیماری نقص عضو شده اند ودرخواست صدور گواهی جانبازی برای بنیاد جانبازان را داشتند .گاهی اوقات هم تعدادی از آزاده ها میگفتند ما در زمان اسارت مقداری پول ساعت و شناسنامه داشتیم که عراقی ها دیگر به ما پس ندادند و ما مسئله را پیگیری میکردیم یکی دیگر از اقدامات ما رسیدگی به درخواست ملاقات خانواده های اسرای عراقی بود که در ایران بودند در این موارد با مسئولین ارتشی اردوگاهها از طریق نامه یا تلفن صحبت میکردیم و برای این خانواده ها وقت ملاقات میگرفتم. فصل شانزدهم : اشخاصی که برای رسیدگی به امور اسرا و مفقودین به اداره مراجعه میکردند دارای روحیات متفاوتی بودند که برای ما قوت قلبی بود برای ادامه مسیر. یکی از این عزیزان همسر شهید تندگویان وزیر نفت دولن رجایی بود. شهید محمدجواد تندگویان برگ برنده ای بی نظیر برای دشمن بود سینه او سرشار از اطلاعاتی بودکه برای عراقی ها حکم کیمیا را داشت .همراهان شهید تندگویان میگفتند ایشان در مقابل انواع از شکنجه های عراقی ها صبور و مقاوم است .ما از هر طریقی سعی میکردیم از ایشان خبری بگیریم به همراه پدر شهید تندگویان و دکتر اعتمادی دندانپزشک ایشان به سمت گورستانی متروک در بغداد رفتیم عراقی ها مدعی بودند قبر محمد جواد اینجاست اما این جنازه شهید تندگویان نبود چون هم استخوان ها متعلق به فرد بلند قدی بود و هم طبق نظر دکتر اعتمادی این فک ودندان ها از شخص دیگری بود هیئت ایرانی با حالت اعتراض از گورستان بیرون می آیند بار دیگر برای شناسایی شهید به گورستان فراخوانده میشوند .اینبار همراهان با جسد مومیایی شده محمد جواد روبه رو شدند .حاضرین درنهایت اندوه پیکر پاک و آسمانی شهید را تحویل گرفتند و در حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل العباس و حضرت علی طواف دادند و به ایران اوردند سرانجام مراسم رسمی استقبال از پیکر شهید تندگویان وزیر نفت دولت شهید رجایی در کرمانشاه برگزار شد. فصل هفدهم : خلبان شهید حسین لشکری از آن دسته از آزادگانی بود که سه روز قبل از شروع رسمی جنگ به اسارت عراقی ها در آمده بود قبل از شروع جنگ عراق علیه ایران .عراق تحریکات نظامی داشت خلبان لشکری به همراه خلبان زارع نعمتی برای سرکشی مرز به آسمان میروند و هواپیماها آنها مورد اصابت قرار گرفت و ایشان با چتر نجات اقدام به فرود میکند اما متاسفانه بین عراقی ها به زمین می افتد. ابتدا ایشان را به سلول انفرادی فرستاده و او حدود 10 سال مفقود بود وهیچ آثار و نشانیاز او نبود وقتی نامه ای از خلبان لشکری بدستمان میرسید فورا تماس میگرفتم و نامه را به منزلشان میبردم از مادر و همسر خلبان خواستم اگر مایلند جواب نامه را بنویسند . با خود گفتم کسی که 15 سال را در سلولهای انفرادی بوده منظره گل وگیاه از خاطرش رفته بنابراین کارت پستال هایی از مناظر طبیعی تهیه کردم و همراه نامه مادرو همسر برایشان فرستادم . سرانجام انتظار به سر رسید و خلبان لشکری قدم به خاک میهن نهاد روز آزادی به او گفتند میخواهید یک تماس با منزلتان بگیرید تا با همسرتان صحبت کنید ؟ولی ایشان گفتند میخواهم اول با خانم افراز صحبت کنم از همانجا زنگ زدند و بابت خدماتی که در این 3 سال انجام داده بودم تشکر کرد . بهد از اتمام صحبت با منزلشان تماس گرفتند و خودشان شخصا خبر آزادیشان را به همسرشان دادند . خلبان لشکری چندسال پس از بازگشت به ایران بر اثر ایست قلبی که نتیجه 18 سال اسارت بود دنیا را ترک کردند و کنار سایه دوستان شهید شان آرام گرفتند. فصل هجدهم : به مرور زمان فعالیت های اداره کمتر میشد سالهای اول بعد از آزادی بچه ها اداره همچنان پر رفت وآمد بود ولی به مرور زمان ترددشان به اداره کمتر شد. بعد از 18 سال خدمت در اداره زمان خداحافظی فرا رسیده بود. خداحافظی و دل کندن از آن روزهای خاطره انگیز برایم آسان نبود. در هر حال چاره ای نبود. به پیشنهاد من مسئولیتم را به معاونم خانم حسین پور دادند آقای وحید دستجردی بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت آقای صدر برای ضبط معاونت فرهنگی به لبنان رفتند و همانجا ساکن شدند جوادد همسر وفادار و یار زندگی ام هم در اثر بیماری سرطان خون درگذشت پسرها هم بعد از فارغ التحصیلی ازدواج کردند. این روزها من ماندم و خاطرات خوش خدمت و دوست داشتنی ترین مهمانهایم :ازادگان عزیز و خانواده هایشان که از سر محبت همچنان مرا مادر خودشان میدانند و با ح ضورشان هوای دلم را آفتابی میکنند.