کتاب «شبی با صدای زنجره» اثر مسلم ناصری مجموعهای از 9 خاطره تاثیرگذار از زندگی سید آزادگان، حجتالاسلام و المسلمین حاج سیدعلی اکبر ابوترابی است. این اثر، روایتگر لحظات سخت و حساس زندگی روحانی مبارزی است که ده سال رهبری آزادگان در زندانهای رژیم بعث عراق را برعهده داشت. داستانهایی که در این کتاب آمدهاند نه تنها خاطرات تلخ اسارت، بلکه جلوهگر مهربانی، ایثار و ایمان راسخ یک روحانی متعهد در یکی از دشوارترین شرایط انسانی هستند.
حجتالاسلام حاج سیدعلی اکبر ابوترابی، از مبارزان قدیمی انقلاب اسلامی، از سال 1342 در نهضت امام خمینی (ره) فعال بود و بارها توسط ساواک زندانی شد. با آغاز جنگ تحمیلی، او همراه با شهید چمران به جبههها رفت و در یکی از عملیاتهای شناسایی به اسارت دشمن درآمد. ده سال اسارت در زندانهای صدام و رهبری آزادگان در آن شرایط بسیار دشوار، با چاشنی روحیهای باصلابت و مهربانی بینظیر در برابر مشکلات، از ویژگیهای بارز این شخصیت است. کتاب «شبی با صدای زنجره» با زبانی داستانی و جذاب نُه خاطره از این سالهای پرفراز و نشیب را روایت میکند که هر یک صفحاتی از تاریخ مقاومت و ایثار را به تصویر میکشند. این خاطرات نه تنها مستندات ارزشمندی از دوران دفاع مقدس و اسارت هستند، بلکه درسی ماندگار درباره مقاومت، امیدواری و فداکاری انسانها در سختترین شرایط به شمار میآیند.
کتاب «شبی با صدای زنجره» مخصوص همه کسانی است که به ادبیات پایداری، دفاع مقدس و خاطرات واقعی علاقه دارند. به ویژه: نوجوانانی که به دنبال الگوهای معنوی و شخصیتی برای رشد و شناخت ارزشهای انسانی هستند. پژوهشگران و دانشجویانی که میخواهند از زوایای انسانی جنگ و اسارت بیشتر بدانند. خوانندگانی که دوست دارند داستانهایی واقعی، الهامبخش و پر از معنویت و مقاومت را بخوانند. خانوادهها و مربیانی که میخواهند مفاهیم ایثار، صبر و امید را به نسل جوان منتقل کنند.
چند سرباز، ورودی میدان ایستاده بودند. سید علی اکبر احساس کرد یقهٔ کیپ بلوز سفید نمیگذارد به راحتی نفس بکشد. دوباره از آینه تا ته خیابان را دید زد: «نکند لو رفته باشیم». سرعتش را کم کرد. چرخی دور فلکه زد و با احتیاط اطراف را وارسی کرد. همه چیز عادی به نظر میرسید. جز مردی که جلو سماورسازی ایستاده بود و کمی مشکوک بود؛ اما وقتی مرد با سماوری به راه افتاد کمی خیالش راحت شد. مستقیم رفت سمت چپ. قرارشان سر کوچه بود. نیم نگاهی به سربازها انداخت که صاف ایستاده بودند. آهسته چرخید. به کوچه که رسید، بوق کوتاهی زد. فکر کرد امروز شاه از ترس، همه جا سرباز کاشته. جلو دکهٔ روزنامهفروشی ترمز کرد. رفت سایهٔ درخت چنار پیاده شد. روزنامهای خرید. دو بار آن را بست و باز کرد. اندرزگو را دید که از آن طرف خیابان آمد. لحظهای صبر کرد. وقتی برگشت، سید علی اندرزگو روی صندلی تمیز و زرد جلو نشسته بود؛ با کلاه دوره داری بر سر. ـ قرار ملاقات چطور بود؟ ـ خیلی خوب. چند روز بعد صدایش بلند میشود. ـ اسلحهها را... آره. همه چیز موفقیتآمیز بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir