کتاب وقت هرز «وقتِ هرز» داستان کشتنِ زمان در بازی روزمرگی، در یک شب، در یک میهمانی است؛ آنطور که «بینی»، میانسالی را به نیمه دوم مسابقه فوتبال تشبیه میکند، و با در نظرگرفتن اینکه هر آن امکان دارد سوت پایان نواخته شود، میگوید: «پس بیهوده است که وقتِ باقیمانده را با خواستههای نامعقول هدر بدهیم. » حالا میانسالگی، ادوارد فریمن را هم وارد وقتِ اضافه زندگی میکند. ادوارد از پشت خط صدای همسرش هلن را میشنود که: «امشب هم قراره خیلی دیر کنی؟» و ادوارد سعی میکند که دیر نکند. بینبریج در این رمان، تصاویری بکر از روی پنهانِ زندگی، جلوی چشم ما میگذارد که با آنها کاملا آشناییم: از نگاههای زیرجُلکی، پازدنهای یواشکی زیرمیزی، تلفنهای قایمکی، بهانههای الکی، راهبندانهای ساختگی، مشغلههای بیپایان اداری گرفته تا «دوستتدارم»های هرروزه. تصویرهایی که در فیلمها و نمایشنامههای مهم دنیا دیده و خواندهایم: «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد» (با بازی الیزابت تیلور و ریچارد برتون)، «عاشقشدن» (با بازی مریل استریپ و رابرت دنیرو)، «آگوست؛ اوسیجکانتی» (با بازی مریل استریپ و جولیا رابرتز) و «جشن تولد» اثر هارولد پینتر. بینبریج در این رمان «همه ما» را از زاویه دیدِ دانای کل، زیر تابلوی «شام آخر» جمع میکند تا همزمان با مسیح که از خیانت یکی از حواریونش میگوید، ما را وادار کند به اعتراف: «بالاخره یک روز دست همهشان رو میشود... » بینبریج در این کمدی سیاه ما را کلمهبهکلمه به ضیافتِ «شام آخر» میکشاند؛ هربار نفسمان را با نبضِ هر کلمه و حسِ هر تصویر بند میآورد، و وادارمان میکند که بازگردیم عقب، به خوانشِ دوباره و دوباره «وقتِ هرز»رفتههایمان.