کتاب قصه فرماندهان 26 : حاجی بصیر - سردار شهید حاج حسین بصیر داستان «حاجی بصیر» درست از لحظه تولد حاج حسین بصیر، سردار شهید دوران دفاع مقدس در غروب عاشورای سال 1322 هجری شمسی در فریدونکنار مازندران آغاز میشود و با روایتی خواندنی از زندگی پرفراز و نشیب او در 44 بهار عمرش از جمله در کوران انقلاب، حضور موثر و مقابله با دشمن در غائله کردستان، عزیمت به افغانستان برای کمک به مجاهدین و حضور در جبههها و عملیاتهای مختلف دوران دفاع مقدس ادامه مییابد. کتاب با روایت صحنه شهادت او در اردیبهشت 1366 بر اثر فرود یک گلوله خمپاره به سنگرش در عملیات کربلای 10، خاتمه مییابد. امیرحسین انبارداران، نویسنده قصه «حاجی بصیر» در هر برش این کتاب، از خلال رویدادهایی که معمولاً راوی آنها سوم شخص و غالباً هم فردی به نام «آقاشجاع» است، مخاطب را با بُعد جدیدی از ذهنیت و جهانبینی این سردار رشید اسلام آشنا میکند؛ تصویر لحظه شهادت حاج حسین بصیر، یکی از نابترینِ این روایتها است: «از شکاف پیشانیات جوی خون جاری بود. ترکشها همه بدنت را سجده کردند. دستت انگشت نداشت. آمنه چه باید میکرد! با این دست بیانگشت که نمیتوانست به وصیتت عمل کند... وقتِ مزدت بود انگار مرخصی طولانی میخواستی...» قسمتی از کتاب:پیغام دادهای خانه را جمع کنم و بیایم اهواز. دلم تنگ شده برای خانه سازمانیِ پایگاه شهید بهشتی. باید با همسران فرماندهان برویم سرسلامتی زنی که خبر شهادت همسرش را آوردهاند و خودش نمیداند. هوای دعای کمیلِ پایگاه از سرم نمیرود بیرون. پس چرا همسر شهید بابایی نمیآید؟ این زن را تا الان ندیدهام. نمیشناسمش. گلزار شهیدان معصومزاده را نشانم می دهد. همه دور تابوت ضجه میزنند. مجدزاده هم، با این همه مشغله، آمده است و چه بیتاب است. چه حرفی دارد با تو؟