کتاب "مردان بدون زنان" که اثر ارزشمندی از ارنست همینگوی است، به عنوان دومین مجموعه از داستانهای کوتاه این نویسنده بزرگ و مشهور در سال 1927 به دنیای ادبیات معرفی شد. در این مجموعه، ارنست همینگوی با نگاهی عمیق و موشکافانه به چهارده داستان کوتاه پرداخته که مضامین بنیادین و کلیدی آثار بعدی وی را نیز شامل میشود. این داستانها بهطور معناداری به موضوعاتی چون آثار ویرانگر جنگ، پیچیدگیهای روابط میان مردان و زنان و همچنین دنیای ورزش و قهرمانی پرداخته، و هر کدام به شکل منحصر به فردی داستانهای جذاب و تاثیرگذاری را روایت میکنند.
از جمله داستانهای این مجموعه میتوان به عناوینی چون "کله شق"، "وطن به تو چه میگوید"، "تپههایی مثل فیل سفید" و "آدمکشها" اشاره کرد. این اثر متمایز، به نوعی نقطه عطفی در زندگی حرفهای ارنست همینگوی محسوب میشود؛ زیرا او به عنوان نویسندهای قوی و بینظیر، با این داستانهای کوتاه توانسته است تصاویری بینظیر از واقعیتهای پیچیده زندگی را در ابعاد کوتاه و محدود ترسیم کند. او بهخوبی نشان داده است که چگونه میتوان با استفاده از کلمات و نثر قدرتمند و ساده، صحنههایی با عمق و جزئیات بالاتر از آنچه که در ظاهر به نظر میآید، ایجاد کند. شخصیتهای داستانهای این مجموعه به طور عمده شامل مردانی هستند که در دنیای سخت و گاهی خشن زندگی، از جمله گاوبازان، بوکسورهای جسور، گانگسترها و حتی کسانی که به الکل وابستهاند، زندگی میکنند. این مردان به وضوح نمایانگر ویژگیهای سرسختانه و مردانهای هستند که هیچگاه تحت تاثیر لطافت و ظرافت دستان زنان قرار نگرفتهاند.
نثر کتاب به صورت قاطع و غیرعاطفی طراحی شده است، غنی از تصاویری که خواننده را در دنیای واقعی و خام شخصیتها غرق میکند. با توجه به عمق و ابعاد ادبی این اثر، به خوانندگانی که به داستانهای کوتاه و ادبیات کلاسیک علاقهمندند و همچنین افرادی که در پی درک عمیقتر از طبیعت انسانی و روابط پیچیده انسانیاند پیشنهاد میشود تا این کتاب را مطالعه کنند. این خواندنی با محوریت تأمل در شرایط انسانی و موانع بینفردی، تجربهای غنی و معنیدار خواهد بود و افقهای جدیدی را برای تفکر و بررسی شخصیتهای مردانه و زنانه در دنیای ادبیات پیش روی خوانندگان قرار میدهد. بنابراین، اگر به دنبال یک اثر ادبی با کیفیت و با محتوای عمیق و تاثیرگذار هستید، "مردان بدون زنان" گزینهای بینظیر برای شماست.
مانوئل گارسیا از پلههای دفتر دون میگوئل ریتانا بالا رفت. چمدانش را گذاشت زمین و در زد. جوابی نیامد. مانوئل حس کرد کسی توی اتاق است. این احساس از پشت در به او دست داد. صدا زد: « ریتانا. » و گوش ایستاد. جوابی نیامد. مانوئل زیر لب گفت: « میدانم که توی اتاق است. » در را محکم کوبید و گفت: « ریتانا. » کسی از توی دفتر جواب داد: « کی هستی؟ » مانوئل گفت: « منم! مانولو. » صدا پرسید: « چه میخواهی؟ » ــ میخواهم کار کنم. کلیدی توی قفل چرخید. در، یک مرتبه باز شد. مانوئل چمدان به دست رفت تو. مردی ریزه اندام پشت میزی ته اتاق نشسته بود. بالای سرش کلهی گاوی را پر کرده بودند. کار تاکسی درمیستهای مادرید بود. دور تا دور اتاق عکسهای قاب شده و تابلوهای میدان گاوبازی به چشم میخورد. مرد ریزه اندام مانوئل را تماشا میکرد. گفت: « گمان میکردم تو را کشتهاند! » مانوئل با انگشت روی میز ضرب گرفت. مرد چشم از او نمیگرفت. ریتانا پرسید: « امسال چند تا بازی داشتی؟ » جواب داد: « فقط یکی. » مرد ریزه اندام گفت: « فقط همان یکی بود؟ » ــ بله، فقط همان یکی بود. ریتانا گفت: « خبرش را توی روزنامه خواندم. » تکیه داد به صندلی و چشم دوخت به مانوئل. مانوئل به کلهی گاو نگاه کرد. قبلا آن را خیلی دیده بود. یک جور رابطهی خانوادگی با آن داشت. آن گاو نه سال پیش، برادرش را که چشم و چراغ دوستان به حساب میآمد، کشته بود. مانوئل آن روز را هرگز از یاد نمیبرد. روی کندهی بلوط زیر کلهی گاو یک پلاک برنجی بود. مانوئل نمیتوانست آن را بخواند، اما فکر میکرد ممکن است یادبود برادرش باشد. طفلک بچهی خوبی بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir