کتاب به هم رسیدن در میانسی در سطرهایی از این کتاب میخوانیم: « چیزی نگفت، از ماشین پیاده شد.رفت داخل قهوه خانه.غلام در پستو بود. زکریا دور و برش را نگاه کرد. مشغول باز کردن گره بند توبره بود. گره محکم بود و باز نمی شد.می بایست زودتر تمامش می کرد.کیف را گرفت و از قهوه خانه بیرون آمد. به من هم اشاره کرد که بیایم. پیاده شدم و دنبالش رفتم. نمی دانستم کجا می رود. از گاراژ بیرون رفتیم و دور شدیم. در خیابانی خلوت، کنار سطل آشغال ایستاد. به من گفت: «بپا کسی نزدیک نشود.»