کتاب «زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست» اثر بزرگ و نامدار نویسندهٔ آمریکایی، ارنست همینگوی، یک رمان برجسته و تأثیرگذار در ادبیات معاصر به شمار میرود که در سه بخش و با روایتی جذاب و عمیق ارائه شده است. این اثر ادبی، با معرفی «رابرت کُن»، قهرمان اسبق میانوزن مشتزنی آغاز میشود، که شخصیت او به واسطهٔ خصوصیات خجالتی و دلرحم خود، پایش را در دنیای مشتزنی نمیگذارد. این رمان، برای آن دسته از جوانان سرخورده و سرگردان که پس از پایان جنگ جهانی اول در جستجوی معنا و هویت خود هستند، نوری از امید و همدلی به ارمغان میآورد.
این کتاب داستان زندگی «جیک بارنز» و دوستانش را به تصویر میکشد که در تلاش برای فرار از روزمرگیها و ناملایمات موجود، به فستیوال گاوبازی در اسپانیا سفر میکنند؛ سفری که نهتنها به تفریح و سرگرمی میانجامد، بلکه روابط میان آنها را به چالش میکشد و تلخیها و پیچیدگیهای درونی آنها را نمایان میسازد. این اثر، نمایندهٔ نسلی است که تحت تأثیر عواقب جنگ، به شدت آسیبدیده و دچار سرگشتگی و حسی از ناامیدی میباشد. ارنست همینگوی، با نبوغ خود در این رمان، سبکی نوین در داستاننویسی پایهریزی کرده است و موفق شده تا جریانی را شروع کند که بسیاری از نویسندگان بعدی تحت تأثیر آن قرار گرفته و از آن الگو برداری کردهاند. داستان در دههٔ 1920 میلادی روایت میشود، زمانی که اروپا در حال تغییرات بنیادینی بود و شیوههای نوینی از زندگی پدیدار شده بودند. اما همینگوی با ظرافت تمام نشان میدهد که در زیر سطح این تحولات اجتماعی و فرهنگی، اندوه و گمشدگی عمیقی نهفته است. شخصیتهای زنده و واقعیای که در این کتاب خلق شدهاند، عمق احساسات و واقعیتهای انسانی را به شکل اساسی به تصویر میکشند. نویسنده با کمینهگرایی ویژهای، حواشی و زواید داستان را حذف کرده و بهصورت خلاصه و مؤثر قصهٔ خود را بازگو میکند، که این شیوهٔ روایت سبب میشود تا خواننده با دیالوگهای قوی و عاطفی، احساس نزدیکی و ارتباطی عمیق با شخصیتها برقرار کند.
کتاب «زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست» به تمامی افرادی که به مطالعهٔ آثار ادبی کلاسیک و مدرن علاقهمندند، بهویژه آن دسته از کسانی که دلمشغولیهای فلسفی و اجتماعی را مورد توجه قرار میدهند، پیشنهاد میشود. همچنین، افراد در جستجوی درک عمیقتری از احساسات انسانی و چالشهای پس از جنگ میتوانند در این اثر، گنجینهای از معنا و ارزشهای انسانی را پیدا کنند.
صبح که بیدار شدم سه ساعتی از رفتن دوچرخهسواران و اتومبیلهای همراهشان میگذشت. درحالیکه مشغول نوشیدن قهوه در تختخواب بودم به روزنامهها نگاهی انداختم و پس از پوشیدن لباس، مایو و شانهام را برداشتم و به ساحل رفتم. هوا خنک و مرطوب بود و همهچیز تازه به نظر میآمد. پرستاران با لباسهای سفید، کودکان را برای گردش آورده و مشغول بازی با آنها بودند. بچههای اسپانیایی قشنگ بودند. چند واکسی، کنار هم، زیر درختی نشسته بودند و با سربازی حرف میزدند. سرباز یک دست داشت. دریا در حال مَد بود و بادی خنک میوزید و موجها را به سمت ساحل میراند. به رختکن رفتم و بعد از پوشیدن مایو بیرون آمدم. از گذرگاه باریک ساحلی گذشتم و توی آب رفتم. به پشت در آب شنا میکردم و از فاصلهای دور به ساختمانهای ساحل نگاه میکردم. بالای سکوی شناور چوبی رفتم و از آن بالا شیرجه زدم. آرام توی آب چرخیدم و به پشت شنا کردم. شناور که بودم فقط آسمان را میدیدم و بالا و پایین رفتن موجها را حس میکردم و حرکت امواج را میدیدم. بدون دستوپازدن بهطرف ساحل رفتم. بعد برگشتم و سعی کردم خودم را بین دو موج نگه دارم و نگذارم موج بزرگ بر سرم خراب شود. خسته شدم و بهطرف سکوی شناور رفتم. آب آنقدر سرد بود که انگار آدم در آن فرو نمیرفت و احساس میکردم این آب غرقم نمیکند. آهسته شنا کردم و خودم را روی سکوی شناور بالا کشیدم و آبچکان نشستم روی تختهها که زیر آفتاب داغ میشدند. سر برگرداندم و به خلیج نگاه کردم. به شهر قدیمی، ردیف درختهای گردشگاه و هتلهای بزرگ با ایوانهای سفید و اسمهای درشت طلایی، دورتر تپهای سرسبز و قلعهای بر فراز آن به چشم میآمد که دهانهٔ بندر را میبست. آنطرفِ باریکهای که به دریای آزاد راه داشت، دماغهٔ مرتفع دیگری دیده میشد. به فکر افتادم تا آن دست خلیج شنا کنم، ولی ترسیدم عضلاتم بگیرند. توی آفتاب نشستم و آدمها را لب ساحل تماشا کردم، خیلی ریز بودند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir