کتاب حنانه طعم ترش زندگی شاهتوتها ترش و ملس بود. نه! طعم شاهتوتها نبود، زندگی بود که چنین طعمی داشت. زندگی مثل شاهتوتها با صدای «آ» توی دهانش قرار میگرفت. زندگی را مزهمزه میکرد، در کنار مادر، خدیجه، فاطمه، ایمان، توفیق. پدر نبود، جنگ که آمد، پدر هم رفت و خیلی زود، زندگی از حجم پدر خالی شد. قبر هم از پدر خالی بود، همینطور قبر عمو. پدربزرگ برای پسرهاش قبر ساخته بود، قبرهایی خالی. پدر نبود، اما زندگی هنوز در دهان حنانه، طعمی ترش و ملس داشت. نبودن پدر را احساس نمیکرد و حتی محبت پدر را. حتی برای خودش هم عجیب بود: «بارها فکر کرده بود درک نکردن محبت پدری برای فرزند سختتر است یا برای پدر؟» «حنانه»، روایت زندگی اوست، روایت زندگی دختری که به اجبار درگیر جنگ شد، بیآنکه هیچ تصوری از این واژه داشته باشد، واژه سه حرفی مجهول که خودش را به زندگی آنها تحمیل کرده بود. زندگی برای حنانه در کنار مادر، طعمی ترش و ملس داشت، اما گاهی طعمی تلخ زیر زبانش لانه میکرد، مثل وقتهایی که بیپولی پررنگتر میشد، اما هرچه بود مادر حضور داشت و این حضور به زندگی، گرما میبخشید. مادر، خورشید بود، خورشید تابستان. گرمای وجودش دلهاشان را گرم میکرد. زندگی اما انگار سر جنگ داشت. یکباره سرد شد. خورشید وجود مادر، کمکم گرمایش را از دست میداد. مادر بود، اما مثل خورشید چله زمستان، فقط نور داشت، بیگرما. یکباره، زندگی سرد شد، با طعمی تلخ مثل زهر: «صورت مادر سرد بود. از لای پلکهای نیمهبازش سبزی چشمهایش پیدا بود. خدیجه و فاطمه به حنانه چسبیده بودند و گریه میکردند. دنیا را آن روز، تلخ مزهمزه میکرد.» مادر رفت و زندگی، از حضور او خالی شد. حنانه، باید زندگی را به تنهایی به دندان میکشید. حنانه، روایت زندگی اوست؛ یکی از آنهایی که جنگ، سر زده به زندگیشان وارد شد، درست مثل یک میهمان ناخوانده.