به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







مادران 2 : شهیدان قاضی به روایت مادر









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب مادران 2 : شهیدان قاضی به روایت مادر از نگاه مادر مادرها، خیلی خوب یادشان می‌ماند، تولد بچه‌ها، اولین خنده‌هایشان، لحظه‌لحظه‌ی بزرگ شدنشان، قد کشیدن و مدرسه رفتنشان، مادرها همه‌ی این‌ها را خیلی خوب به خاطر می‌سپارند، نه این که بخواهند در خاطرشان بماند، یا برای این کار تلاش کنند، نه! آن‌ها به حکم مادر بودن، حافظه‌هایی قوی دارند. او هم همین‌طور است، کسی که دو فرزندش شهیده شده‌اند، مادر شهیدان قاضی؛ اسدا... و محمد قاضی. تصاویر کودکی‌هایشان، خیلی خوب در خاطرش مانده است: «محمد لب‌هایش را غنچه کرده و گذاشته روی لپ‌های سرخ اسدا... . خنده‌ام می‌گیرد. در این سه روزه حتا نیم‌نگاهی هم به او نینداخته بود. حالا... حالا دولا شده، دست‌هایش را ستون تنش کرده و آرام صورتش را گذاشته روی صورت برادرش. دلم می‌خواهد بال دربیاورم.» مادر شهیدان قاضی، در دومین جلد از مجموعه کتاب‌های مادران، از ازدواج خود، بچه‌دار شدنش و رشد کردن پسرهایش محمد و اسدا...، حتی از جبهه رفتن آن‌‌‌ها می‌گوید:«چند روز بعد، اسدا... از قم آمد. غروب شناسنامه‌اش را برداشت و رفت مسجد. علی‌اکبر را راضی کرده بود که رضایت‌نامه‌اش را برای جبهه رفتن امضا کند. اجازه نمی‌دادند برود. هجده سالش تمام نشده بود. آن قدر دست به دامن ریش‌سفیدهای محل شد تا کارش را راه بیندازند. ساکش را بستم و با همسایه‌مان تا راه‌آهن بدرقه‌اش کردیم. یک ساعت بعد دمق برگشت. چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود. ساکش را انداخت یک گوشه.» در زندگی این مادر، لحظات سختی هم هست، لحظاتی که به حکم مادر بودن، تحملشان دشوارتر می‌شود: «مردها آرام نشستند. برای شکستن سکوت دوباره همان حرف‌های دم در را تحویل علی‌اکبر دادند. از وضع ممکلت و زندگی توی جنگ گفتند. محمد را نمی‌شناختند. از اسدا... تعریف می‌کردند. صدای قلبم توی گوشم می‌پیچید. حرف و حرکت‌های اسدا... توی ذهنم دور خورد؛ «مامان این دفعه مثل همیشه نیست.» فکر کردم شاید عملیاتشان پیروز شده و آمده‌اند از خانواده‌ها تشکر کنند. به نظرم مسخره آمد. اگر این‌طور بود که خودش می‌آمد، نه کس دیگری. حوصله‌ام از حرف‌هایشان سر رفت. وسط حرفشان پریدم و بی‌هوا گفتم: آقا بگین. ما تحملش رو داریم.» مادر شهیدان قاضی، در این کتاب، از زندگی فرزندانش می‌گوید. او یک مادر است. مادرها خیلی خوب یادشان می‌ماند...

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه