رمان درباره زنی است که با شوهر و بچه اش در حومه شهر زندگی می کند. زن کتاب خوان و خانواده دوست اما مثل دیگر قهرمان های یودیت هرمان منزوی است. در ادامه رمان زن توسط یکی از همسایگانش که یک پیرمرد است مورد آزار و اذیت قرار می گیرد و این باعث می شود به گذشته خود رجوع کند. در قسمتی از رمان «اول عاشقی» می خوانیم: «استلا دستش را میگذارد زیر چانهاش و با دقت زیاد به عکسی از کارگران معدنی در چین نگاه میکند. صورتهای سیاه، چشمهای براق. توضیح زیر عکس را میخواند، بدون اینکه کلمهای بفهمد. صفحه روزنامه را ورق میزند به عقب و باز به جلو. لختی بعد از کنار میز بلند میشود و میرود به اتاق نشیمن، زنی است که دارد بی هوا از پنجره اتاق بیرون را نگاه می کند، در همین حد. در خیابان کسی نیست. هیچ کس جلوی در باغچه نایستاده. هیچ چیز تکان نمی خورد. استلا در گلخانه را می بندد، توی راهرو کتش را از جالباسی بر میدارد و از خانه می رود بیرون. صندوق نامه ها را نگاه نمیکند. در باغچه را پشت سرش میبندد و می رود سمت چپ.