شما اگر خواستید از یک کتاب تعریف کنید هیچوقت با ظاهرش شروع نکنید. مثلاً روی اینکه قطعش چقدر «خوش دست» است تاکید نداشته باشید. چراکه اینجور تعریف کردن بیشتر شبیه ذم است! چون بالاخره اهمیت یک کتاب در درجه اول به محتوایش است و نه ظاهر و قطع و... . اما این توصیه را همیشه هم نباید جدی گرفت. ظاهر بعضیکتابها خیلی مهم است. بعضی کتابها باید «خوش دست» باشند و این یک مزیت حیاتی برای آنهاست. چون وقتی آنها را دست گرفتیم و شروع به خواندن کردیم دیگر نمیتوانیم هرجا و هر وقت که دلمان خواست مطالعه را متوقف کنیم. این کتابها انقدر خواندنی هستند که باید خوش دست باشند تا بتوان آنها را در مترو، اتوبوس، تاکسی، صف بانک و... در دست گرفت و مطالعه کرد. کتابهای خوبی که به راحتی نمیتوان قبل از تمام شدن کنارشان گذاشت، باید خوش دست باشند، و «دیدم که جانم میرود» یکی از این کتابهاست. «حمید داوود آبادی» قبلا زندگینامه و خاطراتش از انقلاب و جنگ را در «از معراج برگشتگان» منتشر کرده بود. اما همان موقع هم خودش گفته بود که این همه خاطراتش نیست. آن بخش منتشر نشده در آن کتاب بعدا شد «دیدم که جانم میرود». کتابی که اگر شما هم بخوانید به نویسنده حق خواهید داد که آن را بصورت یک کتاب مجزا بنویسد و منتشر کند. حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظمزاده در سال 58 با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا 22 مهر سال 61 ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقهی روز 22 مهرماه سال 61 در سومار. در این کتاب به دفاع مقدس از منظر رفاقت پاک، صادقانه و بیآلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده و همین هم کتاب را خواندنی کرده است. البته لابلای صفحات کتاب روایتهایی هم از دفاع مقدس ارائه میشود که گاهاً میتواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد. مانند صفحه 200 کتاب که روایت حضور داوطلبانه بچههای پرورشگاهی در دفاع مقدس و شهادت آنها گفته میشود و و دل را آتش میزند. بچههایی که حتی پدر و مادری نداشتند تا بعد از شهادت... بغیر از چنین صحنههایی، داودآبادی پاورقیهایی هم به کتاب زده که خودشان به تنهایی اهمیت دارند. او در جایی از کتاب ماجرای یکی از جوانهای محل را تعریف میکند. پسری که پدرش پاسبان زمان طاغوت بوده است و هنوز هم که هنوز است او و خانوادهاش دست از کارهای زشتشان برنداشتهاند و صدای اهالی محل را دراوردهاند. اما: «یکی از بچههای محل خبر عجیبی آورد: «حمیدرضا سعیدی شهید شد.» جا خوردم. حمید و شهادت؟ آخه چطوری؟حمید رفته بود سربازی که... توی بانه کردستان همراه هم رزمانش در کمین نیروهای ضد انقلاب میافته و شهید میشه. وقتی آمدم تهران، دم خانهشان که رفتم، با دیدن حجله و پارچهای که رویش نوشته شده بود: «شهادت سرباز دلیر اسلام حمید سعیدی را به خانواده معظم آن شهید تبریک و تسلیت عرض میکنیم»حالم گرفته شد. هم دلم برایش میسوخت که معلوم نبود چطوری و چرا کشته شده بود، هم از این که خانه دیوار به دیوارشان که مصطفی بود و خدا میدانست چه از دست آنها کشیده بود. مصطفی شهید بود و حمید هم شهید. آن هم از نوع سرباز دلیر اسلام! مادر حمید که دید ما سر کوچه ایستاده ایم، آمد جلو و چندتایی کاغذ را داد دستم و گفت: ببخشید... بچههای بسیج اومده بودند گفتند وصیتنامه حمیدمون رو بهشون بدم که دم دست نبود. این آخرین نامههای حمیده که برای ما داده، اگه به دردتون میخوره بدین ازش استفاده کنن. تسلیت گفتم و با تشکری ساختگی، نامهها را گرفتم. از عصبانیت میخواستم نامهها را پاره کنم و بریزم توی جوی آب. نشسته بودیم روی پله سر کوچه، جلوی خیاطی حاج آقا عسگری. نامه اول را که باز کردم دیدم حمید با خط خرچنگ قورباغهاش نوشته: «بسم رب الشهدا و الصدیقین مامان بابا سلام مامان بخدا بسه دیگه. من توبه کردم و از همه چی دست کشیدم. به خودش قسم درِ توبه همیشه بازه. شما رو بخدا بیایید توبه کنید. بیایید دست از کارای گذشته بردارید. من توبه کردم و قسم خوردم دیگه از اون کارا نکنم. نمیدونین اینجا چه خبره. من همه کارای گذشتم رو گذاشتم کنار. مامان بابا شما هم توبه کنید بخدا خیلی خوبه.» به تاریخ نامه که نگاه کردم، مال یکی دو روز قبل از تاریخ شهادتش بود. به بچههای محل که دور و برم نشسته بودند نگاه کردم. آنها هم اشکشان درآمده بود. یک نگاه انداختم به عکس قشنگ حمید که توی قاب عکس بالای حجله نشسته بود و به من نگاه میکرد. با خودم گفتم: غلط کردم حمید جون... من رو ببخش.» از این دست روایتها باز هم در کتاب وجود دارد. مثل چند صفحه بعد که نویسنده ماجرای دو جوان خلافکاری را تعریف میکند که شهادت مصطفی آنها را تکان داد و هوایی کرد. شرح حال رفاقت حمید داودآبادی با رفیق شهیدش مصطفی کاظم زاده انصافا خواندنی است مخصوصاً اگر نوجوانی در خانه دارید که دوست دارید لااقل روی کاغذ یک رفاقت خدایی را تجربه کند. خود داودآبادی درباره این رفاقت و دلیل نامگذاری کتاب گفته است: «چون شهید کاظمزاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه جان دادناش، برایش گریه میکردم که از صبح خودش گفت من امروز بعد ازظهر شهید میشوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که میگویم داستان، نه به معنای خیالی چون تماماش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir