کتاب مجموعه نمایشنامه 14 - شمشیرهای ژنرال نمایشنامه شمشیرهای ژنرال که حاصل تحقیقات «قدرتالله فتحی» در باره هولوکاست است با نگاهی به داستان زخم شمشیر نوشته خورخه لوییس بورخس نویسنده آرژانتینی شکل گرفته و داستان یک صهیونیست (آیزاک) است که 40 سال بعد از جنگ جهانی دوم به اتریش آمده و قصد شرکت در یک مراسم مخصوص را دارد. نمایشنامه حاضر از یک منظر اثری سیاسی و انسانی است اما نوع نگاه نویسنده به موضوع و نحوه مواجه او با داستان به گونهای است که میتوان گفت تحلیل و نگاه سیاسی تا اندازه بسیار زیادی در حاشیه تم انسانی آن قرار میگیرد و آن را تحت تاثر قرار میدهد. در واقع نمایش ظاهری سیاسی دارد، یا اینکه دستکم از مؤلفههای داستانی سیاسی به نفع طرح معما و رسیدن به تحلیلی انسانی استفاده میکند. فتحی در نگارش این اثر در کنار طراحی ساختار و شکلی که متکی بر چینش پازلوار قطعات است، به دنبال طرح تئاویل و برداشتهای دیگر هم هست. در واقع نگاه چندگانه به واقعه علاوه بر آنکه بر ساختار معماگونه کار اضافه میکند و شکلی زیباتر به اثر میبخشد، در حوزه ژرفساخت هم قضاوت و داوری مخاطب را از چندین منظر به واکنش وا میدارد. تکرار کشتن در ادامه طرح توطئه و انتقام در ساختار داستان و قرار گرفتن لحظه کشتن در فصل مشترک میان یک روایت که برای چند لحظه قطع میشود، ترفند مناسبی است که نویسنده در این نمایش با استفاده از آن قصد فعالسازی قضاوت و اندیشه مخاطبانش را دارد. پیرمردی یهودی، به نام ایزاک مهیر، برای شرکت در مراسم سالگرد کشته شدن اعضای یک گروه مقاومت، همراه نوة جوانش، سارا، به اتریش میروند و در مهمانخانهای ساکن میشوند. پیرمرد دیگری به نام گئورک یوخیم هم در آن مهمانخانه اتاق گرفته است. مارتا وایگل و همسرش، آلبرت وایگل، بازیگران دیگر این نمایشنامه هستند که خدمتکاران مهمانخانهاند. در روز مراسم، ایزاک به مراسم میرود؛ ولی سارا در مهمانخانه میماند. ساعاتی بعد یوخیم به اتاق سارا میرود و دربارة پدربزرگش از او تحقیق میکند و متوجه میشود ایزاک همان کسی است که سالها پیش برای تصاحب یک مجموعة ارزشمند عتیقه، که در قصری مدفون شده تا به دست نازیها نیفتد، محل اختفای اعضای گروهش را به نازیها لو داده است. نازیها اعضای گروه یهودی را تیرباران کردند و از آن گروه فقط ایزاک و یوخیم زنده ماندند و حالا یوخیم، که مورد اتهام و نفرت مردم است، آمده تا انتقامش را از ایزاک بگیرد و به همه اعلام کند که ایزاک گناهکار بوده است. در آخر نمایشنامه، سارا، با اسلحهای که در کیف خود دارد، به طرف یوخیم شلیک میکند و او را به قتل میرساند و با ورود پدربزرگش به اتاق به او میگوید که مأموریت داشته است که پدربزرگش را زیر نظر بگیرد و از او میپرسد: «پدربزرگ، شما چقدر یهودی رو به کشتن دادید تا تونستید مهاجرت به اسرائیل رو توجیه کنید؟» سپس گلولهای به سر پدربزرگش شلیک میکند و گریه سر میدهد و اینطور وانمود میکند که یوخیم و پدربزرگش یکدیگر را کشتهاند. گزیده متن: خواستم برای پیدا کردن جواب خیلی خودتون رو اذیت نکنید. اما خانم جوان، این چیزا دلیل محکمی برای تحمل این همه مسافت نیست. حالا شما اگر میتونید قصةدیگهای برای اومدنتون بسازید، من گوش میکنم. ولی قبلش بگم به حرص و طمع نژادی اون رو به اینجا کشونده و البته، یک معاملة مهم. عجیبه که شما راحت از کنار این موضوع میگذرید، لابد شما از اون یهودیها نیستید که وقتی نصف پتو رو بهشون میدی که از سر ما تلف نشن تمام پتو رو از آدم میگیرند؛ درست مثل فلسطین. به اسم آواره و سرگردان وارد اون خاکشدین بعد کمکم خاکشون رو گرفتید و آوارهشون کردید.