یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «شیر آب» نوشته سروش چیتساز، داستانی جذاب و پرمعنا از مجموعه «شکرستان و یک داستان» است که روایت یک مهاجر را دنبال میکند که پسربچهاش را گم کرده و برای یافتن او به شهر خیالی و قدیمی شکرستان سفر میکند. شخصیت اصلی داستان تصمیم میگیرد به هر کسی که فرزندش را پیدا کند، هزار سکه مژدگانی بدهد؛ این نقطه شروع یک ماجرای پرهیجان و آموزندهای است که کودکان را به دنیای خیال و تفکر دعوت میکند.
«شیر آب» با زبانی ساده، روان و تصاویری رنگی و جذاب برای کودکان نوشته شده است. این اثر بخشی از مجموعهای است که داستانهایش در شهری خیالی به نام شکرستان رخ میدهد، شهری که بیش از صد شخصیت دارد و هر کدام نمایانگر بخشی از فرهنگ، آداب و رسوم ایرانی - شرقی هستند. داستانها برگرفته از ضربالمثلها و قصههای عامیانه ایران و شرق است، اما به شیوهای نو و بهروز بازآفرینی شدهاند تا مخاطبان با هر سن و سالی، علاوه بر لذت بردن از طنز و داستان، به تفکر درباره ارزشهای اجتماعی و فرهنگی خود ترغیب شوند.
چرا باید این کتاب را خواند
این کتاب علاوه بر سرگرمی و قصهگویی، فرصتی برای آموزش اخلاق و تفکر عمیق فراهم میکند. «شیر آب» با فضاسازی خلاقانه و شخصیتپردازی هوشمندانه، کودکان را به فکر کردن درباره جایگاه خود در جامعه و نحوه تعامل با دیگران دعوت میکند. همچنین، رنگارنگی تصاویر و زبان ساده باعث میشود که این اثر برای کودکان جذاب و قابل فهم باشد، در حالی که والدین نیز میتوانند از پیامهای عمیق آن بهره ببرند.
کتاب «شیر آب» مناسب کودکان گروه سنی دبستان به ویژه آنهایی است که علاوه بر علاقه به خواندن داستانهای شیرین، میخواهند با فرهنگ و ضربالمثلهای ایرانی-شرقی آشنا شوند. همچنین برای والدین، مربیان و آموزگارانی که به دنبال متونی آموزنده و سرگرمکننده برای آموزش ارزشهای اجتماعی و اخلاقی به کودکان هستند، گزینهای عالی به شمار میرود. هر کسی که به داستانهای عمیق، آموزنده و در عین حال خوشخوان علاقهمند است، قطعاً از این کتاب لذت خواهد برد.
نفر بعدی که باید پیش مهاراجه میرفت، پهلوان فرصت بود... آدمهای زیادی پیش مهاراجه میرفتند و با قصههای دروغی، خودشان را پسر او جا میزدند. برای همین همهشان را با سر پرتاب میکردند توی حوض کاروانسرا. پهلوان فرصت، حسابی نگران بود و تا یک قصه خوب سر هم نکردند حاضر نشد پیش مهاراجه برود. یک روز سرانجام کلاهش را سرش گذاشت، نعرهای مثل شیر کشید و رفت توی چادر مهاراجه و گفت: «مهاراجه تویی؟» مهاراجه که از هیبت پہلوان فرصت جا خورده بود گفت: «بله خودمم.» فرصت صدایش را غمگین کرد و گفت: «تو چه جور پدری هستی که بچهات رو گم میکنی؟...