کتاب آن که باد می کارد .... داستانهای مجموعه «آنکه باد میکارد...» به واسطه آنکه نکتههایی از آسیب پنهان و آشکار اجتماعی و روانشناسی جمعی و فردی لایههایی از جامعه را به شکل غیرمستقیم بیان میکند. وی تصریح کرد: نثر و زبان داستانهای این مجموعه نیز پاکیزه و هموار و غنی است و حکایت از تلاش برای نزدیک کردن زبان فخیم ادبی به زبان معیار امروز دارد. از دیگر ویژگی داستانهای این مجموعه، پرهیز از اطناب و تلاش نویسنده برای ارایه محتوا و پیام با حداقل توصیف و توضیح است. در حقیقت این محتواست که نقش محوری را برعهده دارد و همین عامل به داستانها، رویکردی متعهدانه و معناگرایانه میبخشد. بسیاری از داستانهای طبایی، پیش از این در شماری از مجلات معتبر ادبی و نشریات تخصصی منتشر شده که این داستانها به همراه داستانهای تازهتر در این مجموعه گردآوری شده است. در ادامه داستان «زمان» از این مجموعه را میخوانیم: «سراسیمه و نگران از خواب بیدار شدم. لحظهای از ذهنم گذشت که میباید سر ساعت شش و نیم از خانه بیرون بروم تا در جلسه مهمی که آن روز برگزار میشد، شرکت کنم. از فرط خستگی پشت سر هم خمیازه میکشیدم و به شدت کسل بودم. به آرامی سرم را چرخاندم و با چشمان نیمهباز، از پنجره بیرون را نگاه کردم. هوا گرگ و میش بود. وحشتزده از تختخواب بیرون پریدم و چراغ را روشن کردم. صدای تیک تیک ساعت رومیزی، توجهم را به خود جلب کرد، اما عقربه ساعت، روی چهار و بیست دقیقه درجا میزد. زیر لب گفتم: - پس واسه اینه که زنگ نزد! بیاختیار نگاهم چرخید و روی صفحه ساعت بزرگ دیواری، ایستاد. هر دو عقربه آن هم روی عدد دوازده متوقف مانده بود. تازه یادم آمد که از هفته پیش، خوابیده است. یک آن، به یاد ساعت بزرگی افتادم که وسط میدان نزدیک خانهام بود. به سرعت کنار پنجره رفتم و از دور، زمان را خواندم. پنج و چهل دقیقه. شادی ملایمی به من دست داد و خیالم راحت شد. هرچند که این شادی و آسودگی چندان دوام نیاورد، چون به یاد کاسب محل افتادم که سه روز پیش گفته بود: - این ساعت هم همیشه خدا عقبه! کسی نمیدونه چرا نمیان درستش کنن؟ ترس بر وجودم سایه انداخت و لحظهای احساس درماندگی کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید: - ساعت گویا! این دیگه ردخور نداره! بیدرنگ گوشی تلفن را برداشتم و با دقت شماره گرفتم اما با شگفتی تمام، با این پیام ناگوار روبرو شدم: - به علت کابل برگردان، تا اطلاع ثانوی، برقراری تماس امکانپذیر نمیباشد. گوشی را گذاشتم، چراغ را خاموش کردم و دوباره به رختخواب بازگشتم.»