سفیر انگلیس میآید به ملاقاتت و مقداری پول به تو میدهد تا خرج درس و بحث و طلبهها کنی. فقر و بی پولی طلبهها در زندگی آدمها زیادی تاثیر گذاشته است، زنان و کودکانشان زندگی خوبی ندارند. این بهترین فرصت است تا با این پول، زندگیشان کمی رونق بگیرد. تواما آن پول را نمیپذیری. نه فقط این، بلکه حواله ای به همان میزان میدهی دست سفیر و میگویی: این پول را خرج فقرای انگلیس کنید. بعد سرت را پایین میاندازی و آرام لبخند میزنی. سفیر که از خانهات بیرون میآید، میگوید: میخواستیم شیخ رو بخریم، اما ظاهرا او ما را خرید.