کتاب مردگان باغ سبز او قصهنویس است و کارش احضار ارواح نیست، اما این بار روح گذشتگان و درگذشتگانی را احضار کرده است که مظلوم یا ظالم، بر صحنه نمایش فرقه دموکرات آذربایجان ظاهر شدند و بعد برای همیشه صحنه را ترک کردند. سخن از محمدرضا بایرامی است و رمان «مردگان باغ سبز». بایرامی در این رمان، راوی زندگانی غریب «بالاش» است که دورهگردی عادی است، اما به واسطه صدای زیبایش، همای سعادت بر شانهاش مینشیند تا ابتدا گوینده رادیوی فرقه شود و بعد گزارشگر روزنامه «آذربایجان». اما دولت او مستعجل است؛ چون انتخابات پانزدهم مجلس در راه است و اگرچه آذربایجان اعلان استقلال کرده، اما دولت قوام به بهانه نظارت بر حسن انجام انتخابات، ارتش را روانه آذربایجان ساخته است. ماحصل این اتفاقات و کشمکشها توقیف همه اموال روزنامه و متواری شدن اعضای فرقه است. بالاش هم از پس این اتفاق، به کمک پدر نظامیاش تا مرز میرود؛ اما آشفتهحال و با کودکی مریضاحوال بازمیگردد. بایرامی همزمان با شرح مصائب بالاش که به شیوه سومشخص روایت میشود، داستان «بولوت» را هم به شیوه اولشخص روایت میکند که در دو سالگی او پدرش را کشته شدهاند. از این دو روایت موازی هم میرسد به کشتارها و اعدامها و خشونتهایی غریب که کینهها و بدخوییهای پایانناپذیر آدمها را به نمایش میگذارد. قسمتی از کتاب:جسدی را کشیده بود کنار قبر و با آن ور میرفت... سرهنگ فولادوند او را از دور دید و داد زد: تو چه غلط میکنی آنجا؟ سرباز بیآنکه از جاش بلند شود گفت کفشهاش نوست. دارم کفشهاش را درمیآورم قربان! سرهنگ یهدفعه از جا کنده شد و در حالی که رو زمین یخزده لیز میخورد و هر آن احتمال داشت سرنگون بشود، هجوم برد به طرف او و چنان لگدی به سرباز زد که او همراه جسد غلتید تو گور.صفحه 268