کتاب پاییز در قطار مزینانی پسرکی چشمآبی آفریده است، به نمایندگی از سوی همه آنها که شهر و دیارشان را رها کردند و به جبههها شتافتند. اما در ابتدای داستان، او دارد با قطار بر میگردد به خانهاش و در همان اولین سطور، ناگهان با تابوتهایی مواجه میشود، پوشیده با پرچمهای سهرنگ، شناور در میان تکههای یخ. پسرک چشمآبی اول حیرتزده و سرگردان میشود و ما گمان میکنیم که او کودکی است دور از این صحنهها و قضایا. اما خیلی زود روشن میشود که او خود از اهالی جنگ است و با قطار به سمت خانه باز میگردد؛ قطاری که مزینانی ذاتاً شاعر، تصاویر و تشبیهات درخشانی از آن به دست میدهد. در هر ایستگاه هم از قطار، شهید یا شهیدانی را پیاده میکنند تا قطار به ایستگاه آخر میرسد و پسرک چشمآبی به دیارش. اسب سفیدش که سخت دلتنگش بوده به پیشواز او میآید. ننه ربابه هم که پیرترین زن دنیاست و مادر و پدر پسرک هم از این اتفاق مبارک، شادی میکنند. پسرک با اسبش لحظاتی سرخوش و شاد را تجربه میکنند و خانمی، سگ خانه، به آنها حسادت میورزد. حالا مزینانی با ساختارشکنی قدرتمندی، داستان را از چشم و ذهن سگ روایت میکند و اوست که از خواستهها و آرزوهایش سخن میگوید. پسرک دوباره به جبهه میرود و سرانجام در هیئت همان مردگان زنده که در تابوتهای پرچمپوش دیده بود، با قطار برمیگردد. قسمتی از کتاب:خانمی با دیدن پسرک چشم آبی، خواست پارس کند و همه را از آمدن او باخبرکند، اما انگار که استخوان بزرگی در گلویش گیر کرده باشد، هیچ صدایی از گلویش بیرون نیامد. پس همانطور مات و مبهوت، ایستاد و به پسرک چشم آبی خیره ماند که خم شد و به نرمی نسیم، پیشانی ننه ربابه را بوسید.صفحه 47 افتخارات:برنده بیست و چهارمین دوره کتاب سال در بخش کودک و نوجوان سال 85 رتبه اول دوره ششم کتاب سال شهید غنی پور