کتاب مفاخر ملی - مذهبی 24:دریا به دریا : زندگی نامه داستانی مولوی حکایت مولانا، آواز نی است که بند بند وجودش از هوای نفس خالی است و هر چه هست هوای اوست و سخن گفتن از زندگی مولانا، سخن گفتن از مقام انسانی است که هر چه میگوید و میکند، نفخه معشوق است که در او دمیده. محمد ناصری، در کتاب «دریا به دریا»، زندگی مولانا را با استفاده از بیپیرایهترین زبان ممکن، روایت میکند. داستانی که با اتفاقی شگفت از کودکی محمد و افسانه پر کشیدنش از پشت بام به آسمان آغاز میشود و با خاموشی آفتاب و برآمدن غریو فریاد و گریه از خانه کوچک مولانا به هنگام نزع و پرواز حقیقی او به سوی معبود به پایان میرسد. ماجراهای زندگی مولانا در این اثر از سفرش به همراه پدر به مکه، دیدار با عطار در نیشابور، مرگ پدر تا حضور شمس تبریزی، همه همچون حلقههای یک زنجیر در پی هم آمدهاند. نویسنده حضور شمس را چون زلزلهای توصیف کرده که هستی مولانا را زیر و رو کرد در حالیکه همه فرازهای زندگی او تا پیش از آن حداکثر توفانی بوده که شاخ و برگهایش را لرزانده است. بخش قابل توجهی از کتاب نیز به رابطه شمس و مولانا و شرح هنرمندانه دلنگرانیها، حسادتها و تنفرهای یاران او از دگرگونی احوالاتش اختصاص دارد. قسمتی از کتاب:شمس به او نگفت به زیر بیاید. شمس به غیر از یک پرسش و پاسخ با او گفتوگو نکرد و هیچ پیشنهاد خاصی به وی نکرد اما مولانا از آن جلال و جبروت عالمانه پایین آمد. همه دیدند که او مشتاقانه از مرکب پیاده شد و دست دراز کرد تا این غریبه هم دستش را دراز کند و با او دست بدهد. اما این غریبه، دودستی دستهای مولانا را چسبید. در آنجا بود که بر چهره عبوس آن مرد ناآشنا، لبخندی آرام بر لب نشست. صفحه 32