کتاب مفاخر ملی - مذهبی 20:خورشید در آتش : زندگی نامه داستانی خواجه نصیرالدین طوسی آسمان، شعری است پر از کلمات نورانی و او شاعر این شعر خواهد بود. کودک است. همه برای شفای پدرش دست به آسمان بلند کردهاند؛ آسمانی که دنیای شگفت ستارگانش، او را به خود خواهد خواند. اما او میداند که پدرش رفتنی است و همانجاست که آرزو میکند ای کاش طبیب بود. پدر هنگام مرگ از او میخواهد که به نیشابور برود، زیرا میداند که طوس دیگر برای هوش سرشار محمد کوچک است. پس از این زندگیاش همواره در سفر و تحصیل علم و معرفت میگذرد. صحنه دیدار خواجه نصیرالدین طوسی با عطار نیشابوری و گفتگویشان با شعر، یکی از خواندنیترین فصلهای کتاب را تشکیل میدهد. نصیرالدین از محضر استادانی چون امام سراجالدین، فریدالدین داماد و قطبالدین مصری کسب علم میکند. در بغداد است که خبر حمله مغول به ایران را میشنود و نگرانی برای خانوادهاش، او را راهی طوس میکند. شهری که دروازههایش ویران شده و صحنههای دلخراشی برای پیشواز او دارد. زندگی طولانی خواجه و خانوادهاش در قلعه اسماعیلیان و ایجاد رصدخانه وکتابخانهای عظیم در مراغه از بزرگترین فعالیتهای علمی اوست که دیگر بخشهای کتاب را شکل میدهد. خواجه نصیرالدین طوسی، آخرین روزهای عمرش را در بغداد میگذراند. مرگی غریب که چون راز ستارگان، تنها بر کسی روشن است که معرفتش را دارد. قسمتی از کتاب:درمیانه راه لشگریان خلیفه به فرماندهی فتح الدین راه را بر آنان بستند. نبرد آغاز شده بود. صدای چکاچک شمشیرها به گوش میرسید. ناله زخمیها بود و اسبهای بیسوار. تیرهای بر زمین نشسته و خون... خواجه نصیرالدین چشمانش را بست. سیل خونی را که پیش از این بارها در خواب دیده بود، درنظر آورد. نزد هلاکو رفت، اما هرچه کرد نتوانست او را آرام کند. همه قتل عام شدند، به جز یک تن. آن یک نفر را مقابل هلاکو بر زمین انداختند.صفحه 136