کتاب قصه های انقلاب 6 : جاسوس کتاب «جاسوس» منتخبی از چهار داستان است که محمدرضا سرشار گردآوری و ویراستاری آن را انجام داده است. علی آقاغفار با داستان «اولین نقش من»، مجید درخشانی با داستان «جاسوس»، محمدحسین کیانپور با داستان «مجسمه» و حسین عبدی با داستان «نقشه» نویسندگان این کتاب را شکل میدهند. داستان «اولین نقش من» ماجرای دو جوان با نامهای احمد و مصطفی را به تصویر میکشد که قصد دارند با نقشهای اعلامیههای امام را پخش کنند و گیر مأموران نیفتند. در این داستان مصطفی و احمد خودشان را برای ماموران بیسواد نشان میدهند و به ماموران میگویند اطلاعیهها را به ما دادهاند که به دیوار بچسبانیم و ما هم سواد نداریم که بخوانیم! «اولین نقش من» آمیزه موفقی از اضطراب و لحظات طنز را به نمایش میگذارد که مخاطب را با خود همراه میکند. داستان «جاسوس» که نام کتاب نیز برگرفته از آن است ماجرای یک روحانی به نام شیخ فتحالله را بیان میکند که روی منبر علیه شاه حرف میزند و حکومت بهدنبال دستگیر کردن وی است. در این میانبرادرزاده وی سعی دارد به عمویش کمک کند تا توسط حکومت گیر نیفتد و این دو ماجرای موازی، فضای جذابی به داستان بخشیده است. داستان «مجسمه» نیز درباره براندازی مجسمه شاه است؛ مردم ناراضی از حکومت شاه قصد دارند با تجمع در خیابانها مجسمه شاه را پایین بکشند و مخالفت خود را اعلام کنند. داستان از زبان دو نوجوان تعریف میشود و صمیمت لحن و بیان آنها باعث میشود تا مخاطب با داستان احساس همذاتپنداری کند. حسین عبدی در «نقشه» مانند سه داستان پیشین کتاب به انقلاب و دو نوجوان به نامهای علی و مجید میپردازد که چون پدرانشان آنها را با خود به تظاهرات نمیبرند، میخواهند خودشان کاری کنند. آنها دلشان میخواهد یک ضربه حتی کوچک به حکومت بزنند و با هم نقشه میریزند که به سراغ سربازی که در کوچه آنها کشیک میدهد، بروند و او را کتک بزنند. کتاب «جاسوس» با این چهار داستان، مجموعهای خوشخوان و یکدست فراهم آورده که میتواند جنبههایی ناگفته و خواندنی از انقلاب اسلامی را به زبان داستان بیان کند. قسمتی از کتاب:همانطور که داشتیم اطلاعیهها را به دیوار میچسباندیم، یکمرتبه سایهای افتاد روی دیوار. انگار قلبم برای یک لحظه از حرکت ایستاد. زیرچشمی به سایه نگاه کردم: سایه یک کلاه آهنی بود. برگشتم و نگاه کردم. مصطفی هم برگشت و تندی گفت: «سلام، جناب سرکار.» مامور به سر و وضع ما نگاه کرد و گفت: «چه کار دارید میکنید پدرسوختهها!» بعد گوش مرا گرفت. دلم میخواست با لگد میکوبیدم به ساق پایش، تا گوشم را ول کند. صفحه 19