کتاب عمو سبدی زبانش ساده و بیپیرایه است، و موضوعات و مفاهیمش انگار چشمه کوچک زلالی است که از دامنههای کوهی بلند و استوار در قلبی کودکانه و پاک سرچشمه میگیرد. هر سه داستان این کتاب را که میخوانی، بخشی از وجود نامیرای حبیب غنیپور در پیش چشمانت زنده میشود. جوانی که در عمر کوتاهش، در میان کلمات و جنگ همواره در رفت و آمد بود. اولین داستان کتاب یعنی قصه «عمو سبدی» که نام مجموعه نیز از آن برگرفته شده، داستان مردی را روایت میکند که دختر گم شدهاش را تنها در یک بیمارستان پیدا میکند. مرگ دخترچنان تاثیری بر پدرش میگذارد که پس از آن همیشه با سبدی در دست برای کودکانی که در بیمارستان بستری هستند اسباببازی میبرد. «صندوق» ماجرای مردی است که صندوقی حاوی غذا برای کمک به آنها که دچارطوفان شدهاند به رودخانه میاندازد. اما این صندوق عاقبت روزی جان خودش و آنهایی را نجات میدهد که او را مورد تمسخر قرار دادهاند. غنیپور در داستان «لب کلفت» نیز به ماجرای پسربچهای میپردازد که به خاطر خوردن تنقلات زیاد لبهایش متورم شده و دوستانش در مدرسه او را مسخره میکنند. داستانی ساده و آشنا که از میان روزمرگیهای زندگی نوجوانان انتخاب شده، اما خواندنش لذتی عمیق برجای میگذارد. داستانهای کتاب «عموسبدی» همگی با کلماتی بلورین نوشته شدهاند که میتوان از پس آنها دنیای زیباتری را به تماشا نشست. دنیایی که آدمهایش، همواره از اشتباهات خود درس میگیرند. عموسبدی خداحافظی کرد. ناگهان محسن چیزی در گوش عباس گفت و بعد هر دو با هم فریاد زدند: «عمو سبدی...» عموسبدی ایستاد. محسن و عباس، هردو، شکلاتهایشان را به عموسبدی دادند. محسن درحالی که به چشمهای مهربان عموسبدی خیره شده بود گفت: «ببخشید! شما این دو تا شکلات را از طرف ما به آن بچهها بدهید.» عمو سبدی نمیخواست بگیرد. گفت: «من از طرف شما به آنها شکلات میدهم. شما این دو تا را خودتان بخورید.» بچهها قبول نکردند. صفحه ۲۱