کتاب بی بی آوازخوان من «بیبی آوازخوان من» رمزآلود و شاعرانه آغاز میشود و تا انتهای داستان همه چیز همانقدر پررمز و راز و غریب است که جلوههای طبیعی روستای قهرمان قصه. اکرم ایلیسی در سراسر داستانش لحظهای از قصهگویی باز نمیایستد. ماجرا از زبان صادق، قهرمان کودک قصه آغاز میشود که مادرش را از دست داده، پدرش به جنگ رفته و با عمهاش بیبی زندگی میکند. اما قصه تنها قصه او نیست. روایت غمگنانهای است از زندگی بیبی با عشقهای فروخورده و ازدواجی پر از ترس و نفرت. قصه جنگ است میان دو جبهه که آن سو نازیها هستند که دشمناند و این سو کمونیسم است که مثل آب تیره و آلودهای که از لوله کارخانه به رود زلال میریزد، چهره روستا را تا پایان قصه از تصویرهای خیال انگیزش خالی میکند. شخصیتها در «بیبیآوازخوان من» دیدنی و لمس شدنیاند و با همه وجود انسانیشان تصویر میشوند. آنها در این کتاب، قصهای را رقم میزنند که لبریز رنج و عشق است و مخاطب را با خود میبرد به تماشای خیال، اندوه، آوازهای رها شده در باد، شادمانیهای بیدلیل و امید به فردایی دور که قرار بوده روشن باشد و آدمها هنوز به روشنیاش ایمان دارند، هرچند امروز در روزگار تیره و تاریکی فرو رفته باشند. قسمتی از کتاب:به هیچ یک از سوالهای بیبی جواب ندادم. بیبی هم منتظر جواب نبود. ولی وقتی خوابید، تو دلم گفتم: «هیچ وقت فراموشت نمیکنم، بیبی! همه جا با من خواهی بود. من برای درس خواندن به باکو خواهم رفت، مدرکم را که گرفتم، تو را پیش خودم خواهم برد. تو شهر خواهیم گشت و هر روز به تئاتر خواهیم رفت. برایت دامنهای گل گلی خواهم خرید بیبی.» یک روز آفتابی زمستان، سربازها همان طور که بیصدا آمده بودند، بیصدا هم رفتند.صفحه ۱۰۴