کتاب مفاخر ملی - مذهبی 19:سومین پرچمدار : زندگی نامه داستانی شهید نواب صفوی بیست و یک ساله است، با چشمهایی درخشان و صدایی قاطع که وقتی از ایستادن در برابر دشمن دین خدا حرف میزند، همه نگاهها به سویش برمیگردند. داستان زندگی سیدمجتبی نوابصفوی، با غلیان احساسات مذهبی و دینیاش در برابر کتابهای کسروی آغاز میشود که در این راستا این جوان مبارز از علما دست خطی مبنی بر مهدورالدم بودن نویسنده میگیرد. پول تپانچه را هم سیدمحمدحسن طالقانی به او میدهد. اینها همه مربوط به زمانی است که نواب بعد از جدلها و بحثهای فراوان از اصلاحپذیر بودن کسروی ناامید شده است. ترور احمد کسروی توسط فداییان اسلام، اولین نقطه مبارزات این گروه را در کتاب شکل میدهد. موقعیتی زیبا و داستانی که در بخش دیگری از ماجرا، نمایانگر تلاش حکومت پهلوی برای نشان دادن شمایلی مذهبی از خود نیز هست. داوود سالک، در روایت زندگی پرفراز و نشیب این قهرمان، اگرچه با رویدادهای فراوان و مبارزات وسیعی روبرو بوده، اما به خوبی از عهده روایت داستانی مهمترین بخشهای زندگی آن شهید با ذکر جزئیات برآمده است. اعدام انقلابی هژیر توسط فداییان اسلام و تلاش آنها برای راه یافتن نمایندگان خود و جبهه ملی به مجلس با رهبری آیتالله کاشانی، از بخشهای خواندنی و جذاب کتاب است. تظاهرات علیه رژیم صهیونیستی و دفاع از ملت فلسطین، تألیف کتابی تحت عنوان «جامعه و حکومت اسلامی» توسط فداییان اسلام به صورت زیرزمینی، پیشنهادهای شاه به نواب برای کنترل و به دام انداختن او، ماجرای ملی شدن صنعت نفت، اعدام انقلابی هژیر و رزم آرا، اختلاف میان فداییان اسلام و مصدق و سرانجام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از دیگر ماجراهای خواندنی است که داوود سالک در کتاب «سومین پرچمدار» به آنها پرداخته است. اما داستان زندگی نواب و یارانش، با در هم آمیختن صدای تیرهایی که بر قلبشان فرود میآمد و صدای اذانی که بیلرزش از حلقومشان خارج میشد، در یکی از روزهای تیرماه ۱۳۳۴، به پایان میرسد. نویسنده در انتهای داستان و در فصلی تکان دهنده، به ماجرای انتقال جسد آن شهید به قم پرداخته است. قسمتی از کتاب:از او پرسید: «خب نواب چه گفت؟» امامی با خود فکر کرد: «اگرهمه آنچه نواب گفته، به شاه بگویم، بلافاصله او را دستگیر میکنند. ممکن است فداییان مرا مقصر بدانند و بالاخره جانم را از دست بدهم. نواب هم که نمیآید از شاه بپرسد من پیغام او را چطور گفتهام. مگر میشود به شاه بگویم چمدان پول را از اتاق بیرون انداخت و با عصبانیت تمام تو را توله سگ پهلوی خطاب کرد؟» شاه گفت: «به چه فکر میکنی؟ من منتظر جواب هستم.» صفحه ۱۸۸