«حنانه شو» داستانهایی از زبان اشیا درباره پیامبر (ص) نوشته رقیه بابایی است. بابایی در این اثر حوادث تاریخی زمان پیامبر، کرامات ایشان و رنجی که بر خانواده ایشان میرفته است را از زبان درخت و ماه و بتهای کعبه و…. روایت کرده است.
گرمای محبت رسول خدا (صلیالله علیه و آله)، در دل همه موجودات کائنات و مخلوقات جای گرفته است. محبتی که از عشق ازلی و الهی ریشه میگیرد. عشقی که همان خدا به برترین خلقش و عزیزترین پیامبرانش است. در این کتاب شما در هر قسمت، داستان محبت و عشق و اشتیاق و وابستگی موجودی بهظاهر بیجان را میخوانید که ارادت و دلبستگیاش به رسول خدا (صلیالله علیه و آله) را روایت میکند. ستون حنانه مسجد پیامبر وجه تسمیه این داستان است؛ اما شما با داستان درختی که حرکتش معجزه رسول شد، نیمه شدن ماه، اعتراف بت قریش به رسالت حضرت و … از زبان خودشان آشنا میشوید.
«من در نزدیکی کعبه، بر فراز سکویی بلند نشستم. چند نفر از اهل شام که همیشه در اطراف مراقبم بودند، ماندند و دیگران، شترها و بردهها را به بیرون بردند. صفی طولانی در برابرم کشیده شد تا همه بهترین طعام و زیباترین زیورهایشان را بیاورند و پیشکش کنند. اما گلوی من چون سنگی بود که هیچچیز از آن پایین نمیرفت. در میان جمعیت دنبال کسی میگشتم که شباهتی به آن کودک داشته باشد، تا بتوانم نشانی از او بگیرم. اما انگار او تکستارهای بود که تنها بر آسمان سیاه مکه ظاهر شده بود. کمکم خورشید، در پشت کوه مقابلم پنهان شد و ماه طلوع کرد. آن گاه زنان آوازهخوان و مردهای شعرخوان بر گِردمان جمع شدند و ساز و رقص و پایکوبی شروع شد. اما این فقط جسم من بود که در آن میان نشسته بود. روح زخمخوردهٔ من در همان سه منزلیِ مکه، با آن کودک همراه شده بود.
روزهای گرم و طاقتفرسا و شبهای سرد و طولانی مکه، در انتظار دیدن دوبارهٔ آن کودک سپری شد؛ تا روزی که دوباره او را دست در دست همان مرد گندمگون در صحن کعبه دیدم که آن مرد از او مانند درّی گرانبها مراقبت میکرد و حتی لحظهای از او غافل نمیشد. از اینوآن شنیدم او یتیمی است از قریش که نزد عمویش زندگی میکند و نامش محمد است. نامی خوشآهنگ که تا آن روز نه در شام و نه در حجاز مانندش را نشنیده بودم. هر روز قبل از آمدنش در سر نقشهها میریختم که چگونه نیزهٔ کینهام را در جانش فروکنم و دمی آرام گیرم.
اما او وقتی میآمد، گویی سِحری به همراه داشت که مرا خیره و مسحور به خود میکرد و زمانی به خودم میآمدم که او بازگشته بود. آن روزها، چون ابرهای آسمان زود گذشت. در چشم به همزدنی او جوانی شد برومند، اما هنوز با همان هیبت و غرور که هیچگاه در مقابل بتی نمینشست و تعظیمی نمیکرد. گویی فقط کعبهٔ سیاه را میدید و آسمان بالای آن را!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir