کتاب "دو رکاب و چهار پا" که اثر محمد حمزه زاده است، شامل شش داستان کوتاه جذاب و خواندنی میباشد که هر کدام از آنها به روایت دنیای نوجوانان و احساسات آنها پرداخته و در عین حال به زیباییهای ادبیات فارسی نیز اشاره دارد. داستانهایی نظیر "بلای آشپزی"، "دو رکاب و چهار پا"، "جستوجو در آب انبار"، "برداشت اصلی"، "شکستنی" و "نخودی"، همگی در این مجموعه میگنجند و با زبانی ساده و گیرا نوشته شدهاند که عملاً برای نوجوانان و جوانان، پل ارتباطی با دنیای ادبیات و تخیل به شمار میرود.
این کتاب، با توجه به ساختار روایی جذاب و شخصیتهایی که در آنها به زندگی و چالشهای روزمره میپردازند، برای تمام نوجوانانی که به دنبال شناخت بهتر از خود و دنیای اطرافشان هستند، مناسب است. بهویژه برای آنهایی که در حال گذراندن دورههای حساس نوجوانی هستند و به دنبال داستانهایی هستند که آنها را بیشتر با احساسات و دغدغههای زندگی نزدیک کند. از این رو، پیشنهاد میشود که والدین، معلمان و کتابداران این کتاب را به نوجوانان معرفی کرده و از آن به عنوان ابزاری برای گسترش دامنه ادبیات و تفکر خلاق استفاده کنند. کتاب "دو رکاب و چهار پا" نه تنها یک مجموعه داستانی خواندنی و دلنشین است، بلکه فرصتی است برای نوجوانان جهت غوطهور شدن در دنیای قصهها و یادگیری از طریق آنها، که میتواند تأثیر عمیقی بر رشد شخصیتی و فرهنگی آنها بگذارد.
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند. او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بیآنکه به کسی چیزی بگوید سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرفتر به یک پارک رسید. پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر میرسید.پسرک هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند بیآنکه کلمهای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد. چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید. جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانهاش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا این قدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود. من امروز در پارک با خدا غذا خوردم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir