یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «تعمیرکار» نوشته برنارد مالامود، اثری است که جایزه معتبر پولیتزر سال 1967 را بهدست آورده و یکی از ماندگارترین رمانهای ادبیات معاصر به شمار میرود. این رمان چهارمین اثر مالامود است که با نگاهی ژرف به انسان و سرنوشتش، داستانی پیچیده و تأملبرانگیز را روایت میکند. «تعمیرکار» داستان یاکوف بُک، یک مرد یهودی در کییف سال 1911، چند سال پیش از انقلاب روسیه، است. در فضایی پرتنش ناشی از بیعدالتی، جهل و تعصبات مذهبی، یاکوف به اتهام قتل آیینی متهم میشود. او در میان جهانی تاریک و پر از نفرت گرفتار شده، جایی که تلاش برای اثبات بیگناهیاش بینتیجه میماند و خانهاش تبدیل به کابوسی کافکایی میشود. این رمان استعارهای از جدال بین انسان و سرنوشت، میان امید و استیصال است.
برنارد مالامود در این اثر دو بُعد از زندگی قهرمان داستان را به تصویر میکشد. از یک سو، یاکوف بُک نماد انسانی است که پای در مسیر قهرمانان کتاب مقدس گذاشته و با تقدیر مرتبط است. از سوی دیگر، او نماد انسان معاصر است که در دنیایی آکنده از جهل و بیعدالتی رنج میبرد. شخصیت یاکوف با الهام از مناخیم مندل بلیس ساخته شده و در مسیر داستان، از انسانی ساده و دور از سیاست به فیلسوفی تأملگر تبدیل میشود. مالامود با بهرهبرداری از طنز ظریف و تصویرسازی شاعرانه، لحظهلحظه مواجهه انسان با هراسها و دشواریهای زندگی را به زیبایی به تصویر میکشد. فضای تاریخی داستان و تداوم تنشهای اجتماعی و سیاسی، بستر مناسبی برای بیان دغدغههای انسانی و معنوی فراهم آورده است. چرا باید این کتاب را خواند؟ «تعمیرکار» فقط یک رمان تاریخی نیست؛ این اثر پژوهشی عمیق درباره انسانیت، عدالت و تلاش برای معنا در جهانی سخت و ناعادلانه است. مطالعه این کتاب تجربهای فلسفی و ادبی است که دیدگاه شما را نسبت به تاریخ، دین و انسان تغییر میدهد. سبک نوشتاری مالامود که تلفیقی از طنز، تأمل و تخیل است، خواننده را درگیر دنیای ذهنی و تجربیات درونی قهرمان میکند و این باعث میشود کتاب تا مدتها در ذهن باقی بماند.
این کتاب برای تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی، دوستداران رمانهایی با عمق فلسفی و تاریخی، و کسانی که به دنبال درک بهتر پیچیدگیهای روان انسان در شرایط اجتماعی و سیاسی دشوار هستند، بسیار مفید و جذاب است. همچنین مطالعاتگران ادبیات معاصر و فرهنگ یهودی نیز از خواندن این رمان بهرهمند خواهند شد.
پنج ماه پیش، یک روز جمعه با هوایی معتدل اوایل نوامبر و پیش از بارش اولین برف بر دهکده، بود که پدرزنِ یاکوف، مردی استخوانی و پریشان با لباسهایی مندرس و پوسیده، مُشتی پوست و استخوان، سوار بر اسبِ مُردنی و ارابهٔ زهواردررفتهاش نزد او آمد. کنار هم در خانهٔ تنگ و سرد یاکوف، که بعد دو ماه از فرار همسرِ بیوفایش ریسل بدل به مخروبه شده بود، نشستند و آخرین لیوان چای را در کنار هم نوشیدند. اشموئل، که مدتها پیش شصتسالگی را پشتسر گذاشته بود، با ریش خاکستریِ ژولیده، چشمان قیکرده و شیارهای عمیق پیشانی جیب قبایش را گشت و یک نصفهحبهٔ قند زرد پیدا کرد. به یاکوف تعارف زد اما او سری جنباند و نخواست. دستفروشِ دورهگرد ــ که سرجهازی دخترش بود و از آنجا که چیزی برای بخشیدن نداشت، هر کار و خدمتی از دستش برمیآمد برای یاکوف انجام میداد ــ چای را از دل قند مکید اما دامادش آن را تلخ نوشید. چای تلخ بود و یاکوف زندگی را لعنت کرد. پیرمرد هرازگاهی، بیآنکه انگشت اتهامش را به سمت کسی نشانه برود، اظهارنظری دربارهٔ زندگی و سؤالات بیضرری میکرد، اما یاکوف یا چیزی نمیگفت و یا پاسخهایی مختصر میداد. اشموئل نصف لیوان چای را جرعهجرعه نوشید، آن وقت آهی کشید و گفت «علمِ غیب نمیخواهد که بفهمم تو مرا مقصر آن کار ریسل میدانی.» صدایش غم داشت، کلاهی زمخت به سر داشت که آن را در شهر همجوار از درون یک بشکه پیدا کرده بود. عرق که میکرد، کلاه به سرش میچسبید، اما چون مردی متدین بود اهمیتی نمیداد. قبای لاییدوزیشدهٔ وصلهداری به تن داشت و دستان استخوانیش از آستینش آویزان بود. چکمه نه، اما کفشهایی پتوپهن به پا داشت که با آن اینطرف و آنطرف میرفت. «کسی چیزی گفته؟ تو خودت را به خاطر بزرگ کردن آن فاحشه سرزنش میکنی.» اشموئل، بیآنکه چیزی بگوید، دستمال آبیِ کثیفی از جیبش بیرون کشید و گریست. «ببخشید که میپرسم، اما چرا اینهمه مدت با او نخوابیدی؟ آدم با زنش اینطور تا میکند؟» «همهاش چند هفته بود. آخر آدم تا کی میتواند با یک زن نازا بخوابد؟ خسته شدم از بس سعی کردم.» «چرا وقتی بهات گفتم پیش خاخام نرفتی؟» «نه من به کار خاخام کار دارم و نه دوست دارم او به کار من کار داشته باشد. رویهمرفته آدم احمقی است.»