محمدجواد و شمشیر ایلیا اثری فانتزی با تم دینی و معنوی است که کودکان و نوجوانان را در سفری پرماجرا به دنیای مفاهیم قرآنی میبرد. این داستان با ترکیب تخیل و آموزههای اخلاقی، تلاش میکند نگاه تازهای به معنویت و ارزشهای قرآنی ارائه دهد. نویسنده با خلق یک روایت هیجانانگیز و ماجراجویانه، مفاهیم عمیق دینی را در قالبی جذاب و قابلفهم برای گروه سنی جوان ارائه میکند.
ماجرای داستان از پسربچهای به نام محمدجواد آغاز میشود که تصور میکند صداهای عجیبی از زیرزمین خانهشان میآید. او گمان میبرد این صداها مربوط به آدمفضاییها است و تصمیم میگیرد راز این ماجرا را کشف کند. یکشب که خانوادهاش در خانه نیستند، او نامهای مینویسد و برای ماجراجویی به زیرزمین میرود.
در زیرزمین، او با موجودی اسرارآمیز به نام برهان روبهرو میشود. برهان او را به یک سفر معنوی میبرد که در آن محمدجواد وارد باغی شگفتانگیز به نام "باغ قرآن" میشود. در این باغ، او با شخصیتهای قرآنی و معنوی بسیاری ملاقات میکند و درسهای مهمی درباره زندگی، ایمان، و ارزشهای انسانی میآموزد. این ماجرا به محمدجواد کمک میکند تا دیدگاه عمیقتری نسبت به مسائل معنوی و دینی پیدا کند.
محمدجواد و شمشیر ایلیا برای کودکان و نوجوانانی که به داستانهای فانتزی علاقه دارند، انتخابی ایدهآل است. این کتاب همچنین برای والدین و مربیانی که به دنبال معرفی مفاهیم قرآنی و ارزشهای اخلاقی به فرزندانشان هستند، مفید و آموزنده خواهد بود.
این اثر با استفاده از زبانی ساده و ماجراهایی جذاب، میتواند به تقویت تفکر معنوی در کودکان کمک کند و آنها را با ارزشهای دینی و اخلاقی به روشی خلاقانه آشنا سازد. محمدجواد و شمشیر ایلیا شما را به دنیایی میبرد که در آن ایمان و تخیل به زیبایی با هم پیوند خوردهاند.
محمدجواد نفس عمیقی کشید. آرام پایش را بلند کرد. پلهی بعدی پلهی امتحان بود، پلهی هدایت، پلهی عشق، پلهی نور… همهچیز در آنجا خلاصه شده بود. ناگهان هوا درهم پیچید. طوفانی به پا شد که او را تکان میداد تا شاید بترسد و ذکر آخر را نگوید. 12شاخه به دور محمدجواد حلقه زدند تا به او کمک کنند. محمدجواد مصمم بود. چشمهایش را بست و با صدایی رسا گفت: «یا امامِ زمان!»
همهچیز در سکوت فرو رفت. انگار هرگز طوفانی نبوده است.
وقتی چشمهایش را باز کرد. دستانش میلههای دروازه بهشت را گرفته بود. به اطرافش نگاه کرد. بهدنبال مرد سبزپوش میگشت؛ اما خبری از او نبود. با آرامش قرآن کوچکش را در جایگاهش روی دروازهی بهشت قرار داد و با دلهرهای شیرین دروازه را هل داد. دروازه باز شد. نور عجیبی همهجا را فراگرفت. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بوی گلهای بهشتی همه جا را پر کرد. از شدت نور نمیتوانست جایی را ببیند. دست روی چشمانش گذاشت تا به نور عادت کند. وقتی حس کرد میتواند چشمهایش را باز کند تعجب کرد. اینجا اتاقش بود و روی تختش دراز کشیده بود. سراسیمه از جایش بلند شد. روی تخت نشست. او کی از باغ قرآن برگشته بود؟ چیزی را بهخاطر نمیآورد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir