داستان از خانۀ شاکیه شروع میشود، رقاصۀ زیبای دمشق. زرعه مهمان او شده است و دل به او سپرده و ساکن خانهاش شده. اما شاکیه عاشقان بسیاری دارد و زرعه باید راهی پیدا کند تا بتواند دل او را به دست آورد. در میان این توصیفات، ما میبینیم که زرعه شخصیتی خشن و بیرحم و پرخاشگر دارد که گاهبهگاه به یاد واقعۀ کربلا میافتد و رضایتی که از سهمش در کشتار اهل بیت دارد. متوجه میشویم که او سخت از بنیهاشم متنفر است. زرعه که برای جلب محبت شاکیه قصد کرده از او تندیسی بسازد، به دنبال سنگی مناسب میگردد. شاکیه او را به سراغ تاجری به نام ابنطفیل میفرستد برای سفارش سنگ. در همین روزها، زرعه که نامی از زنی غیبگو به نام امماریه در حوالی دمشق شنیده به سراغ او میرود تا راز این همه تشنگی و سرگشتگی را از او بپرسد. زن به او میگوید که تو نفرینشدهای و باید در آغوش مجسمهای که میسازی بمیری. اما زرعه او را دیوانه میخواند. پس از مدت اندکی، زرعه از وجود آن سنگ خونی در کاخ خلیفه باخبر میشود و عزمش را جزم میکند که باید آن سنگ را به دست بیاورد. ابنطفیل به توصیۀ شاکیه به او کمک میکند. زرعه شبانه با دو نفر وارد کاخ میشود و سنگ را میدزدند.
از آن پس است که زرعه شروع میکند به ساختن مجسمۀ شاکیه با سنگی که ردی از خون حسین بر آن است. حالا تمام فکر و خیالش ساختن مجسمه است تا هیچ اثری از حسین باقی نگذارد و شاکیه را به جایش بنشاند، اما به شرطی که تشنگی امانش را نبرد. گاه از شدت تشنگی دیوانه میشود و سر به کوه و بیابان میگذارد. روزی در خیابانهای دمشق، با غسان، عاشق سختکوش شاکیه که رقاصه نیز دل در گروی او دارد، گلاویز میشود و او را میکشد، اما کسی خبردار نمیشود که کار زرعه بوده است. روزی نیز در صحبت با ابنطفیل از کربلا میگوید و ابنطفیل میفهمد که عابس، عمویش، را زرعه کشته است. مدتی بعد زرعه بار دیگر از شدت تشنگی و سراسیمگی سر به بیابان میگذارد و به جستجوی راهبی میرود که مشهور است به دانایی بر اسرار همۀ بیماریها. راهب نیز بر او افسوس میخورد و میگوید که تو بهترین انسانها را کشتهای و نفرین شدهای و درمانی نداری. زرعه خشمگین میشود و راهب پیر را میکشد و از دست دیگر راهبان میگریزد. در همین گریز است که متوجه میشود ابنطفیل با یارانش به دنبالش افتادهاند تا او را بکشند. اما زرعه از دستشان میگریزد و در جدالی ابنطفیل را هم سخت مجروح میکند، به نحوی که گویی زنده به دمشق بازنمیگردد.
زرعه در حالی که در چنین وضع بدی است و همه به دنبال کشتنش هستند و به خون و لجن و کثافت آغشته شده است و تشنگی نیز جانی برایش نگذاشته، خودش را بار دیگر به خانۀ شاکیه میرساند. مجسمهاش دیگر تقریبا تمام شده است. متوجه میشود که روز دهم محرم است و همۀ مردم شهر درگیر جشناند. فکر میکند که اکنون بهترین وقت برای به پایان بردن مجسمهاش است تا برای همیشه خاطرۀ حسین را از بین ببرد و زیبایی دلربای شاکیه را جانشینش کند. در همین حین، یکی از کنیزهای شاکیه را با ریزهمرمرهای برندۀ مجسمهاش میکشد. شاکیه با شکایت به سراغش میآید و میگوید که گمان میکنم غسان را هم تو کشتی و اینک دیگر باید از این خانه بروی. زرعه که حالا مجسمهاش را به پایان برده است و دست از پا نمیشناسد، دست شاکیه را میگیرد و به اتاقش میبرد تا تندیس را نشانش دهد. شاکیه حیران میماند که چطور مجسمهای تا این حد زنده ساخته است. اما ناگهان زرعه به او حملهور میشود و خفهاش میکند و میگوید تو باید بمیری تا روحت به این مجسمه منتقل شود و این مجسمه برای همیشه جاوید بماند و نام مرا هم جاودان کند. گویی زرعه دیوانه شده است. شاکیه میمیرد اما زرعه هرچه منتظر میماند مجسمه زنده نمیشود، مجسمهای که زرعه تمام تلاشش را کرده که رد خون حسین را از آن پاک کند و حالا که پاک نمیشود آن را به جزئی از پیکرۀ رقاصۀ تندیسش بدل کند، اما اکنون همهچیز ویران شده است و مجسمه چنان که باید نتوانسته جان بگیرد. زرعه دیوانه میشود. پتکش را برمیدارد و به جان مجسمه میافتد و آن را خرد میکند. حالا از اتاقش که جسد شاکیه و مجسمۀ خردشده در آن قرار دارد بیرون میآید و خودش را در حوض خانه میاندازد تا تشنگیاش کم شود. زنها از شهر درگیر جشن وارد خانه میشوند و با خانۀ ویرانه مواجه میشوند. زرعه درون حوض غرق میشود در حالی که لحظه به لحظه دارد خاطرات کربلا را مرور میکند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir