کتاب لطیف تانکها هر لحظه نزدیک تر می شدند. می خواستم اسلحه را بردارم و از خودم دفاع کنم. ولی مگر می شد با کلاشینکف در مقابل تانک ایستاد! آن هم در موقعیت من. برای مدتی کوتاه انواع و اقسام افکار به سراغم آمد. صدای چرخ های تانک چنان سلول های مغزم را میتراشید که نمی توانستم تمرکز کنم و برای دفاع از جسم نیمه جانم راهی بیابم. معلوم نبود تانکها در مسیر حرکت خود بدن چند شهید و مجروح را له کرده بودند. همة نیرویم را به دو دستانم منتقل کردم تا بتوانم خودم را به کناری بکشانم. اما دستانم توان زیادی نداشتند. احساس می کردم بی حسی پاهایم وزنم را چندبرابر کرده است. در آن لحظه، که فقط چند ثانیه تا پیوستن به دوستان شهیدم باقی مانده بود، خودم را به خدا سپردم و بار دیگر شهادتین را گفتم
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.