کتاب رونوشت ، بدون اصل قسمتی از کتاب: آهسته گفتم: شما مردم صبوری دارید. عجیب است که گریه نمیکنند. اومیا سیاکو گفت: کسی نمرده است. او مصرانه مرا به بن بست پرسیدن میکشید. چگونه ممکن است انسان از کنار گورستانی بگذرد که در آن صدها تابوت و هزاران سیه پوش عزادار دیده شود و هیچ کس نمرده باشد؟ من، چال ها را دیدم که شکل گور بود. اگرچه صلیب ندیدم، و تاری، و نماز جماعت، و قرآن، اما مرگ را که میدیدم. گودالها را که میدیدم. و بیرون میآمد کنار گودالها، بدنهای پوشیده در پوشش مرگ، از تابوتها بیرونکشیده میشد و در دل زمین فرو نهاده میشد. - راست میگویید! کسی نمرده است. حرفتان را باور میکنم - باور نمیکنید و تصدیق میکنید...