کتاب جلال الدین دوانی فیلسوف ذوق التاله دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی، مولف کتاب، دوانی را یکی از شاخصترین چهرههای تفکر عقلی در جهان اسلام دانسته و تصریح می کند: فرهنگ اسلامی در شئون مختلف از جمله اصول و فقه و حدیث، غنی ست و ما کمتر توانستهایم غنای آن را به جهان نشان دهیم. فلسفه، با سایر حوزههای معرفت بشری به ویژه علوم، تفاوتی فاحش دارد. هر علمی را میتوان فارغ از تاریخش یاد گرفت، اما این نکته درباره فلسفه صدق نمیکند. کمی شوخ طبعیست، اگر کسی مدعی شود فیلسوف است ولی تاریخ فلسفه نمیداند. متاسفانه تاریخ فلسفه اسلامی را نه خوب نوشتهایم و نه خوب میدانیم. در تاریخ تفکر عقلی جهان اسلام ماجرای غم انگیزی غالب است، فلسفه همیشه رایج و حتی جایز هم نبوده است، به نحوی که از این بابت فلاسفه بسیاری دشواریها و مصائب زیادی را تحمل کردهاند. اما بازهم در چنین شرایطی کسانی فلسفهورزی کرده و درخشیدهاند، البته در ایران. در تاریخ فلسفه اسلامی که عمری هزارساله دارد، بیش از نود درصد افراد موثر ایرانی بودهاند. وی آغازگر فلسفه اسلامی را، فارابی دانسته و می گوید: در فلسفه اسلامی دو یا سه حوزه را میتوان شناسایی کرد. حوزه شیراز که حاصل اجتماع متکلمان و فلاسفه متعددی است. جلالالدین دوانی، محمد صدرالدین دشتکی و غیاثالدین منصور دشتکی از آن جملهاند. این حوزه در قرن نهم شکل گرفته، ابتدا بیشتر کلامی بوده و بعد رنگ فلسفی به خود گرفته است. چند قرن بعد در اصفهان اتفاقی مشابه با افرادی چون میرداماد و ملاصدرا افتاد و پس از آن در دهههای اخیر در تهران با فلسفهورزی کسانی مثل حکیم جلوه و زنوزی. استاد دینانی انگیزه خود از تالیف این کتاب را اینچنین می گوید: حوزه شیراز را کسانی که نامشان ذکر شد رواج دادند، به اعتقاد من دوانی از آن دیگران نیرومندتر است. نام وی و نقل قولهایش در اعصار بعد در آثار و تالیفات دیگران از جمله ملاصدرا ذکر شده، اما زیاد مورد اعتنا قرار نگرفته است. عدم اقبال او در تاریخ فلسفه دو دلیل دارد که به اعتقاد من هم دلایل قابل توجه و مهمی هستند. دوانی قائل به اصالت ماهیت است و در علم کلام که علمی اسلامی ست و از عقاید اسلامی دفاع میکند، اشعری است. اشعری بودن با فیلسوف بودن در تضاد است. اشعریون ضد فلسفه هستند او هم اشعری است و هم قائل به اصالت ماهیت. آرا دوانی بعد از ملاصدرا مورد توجه قرار نگرفته ومعرفی بیشتر دوانی مهمترین انگیزه خود برای تالیف کتاب جلال الدین دوانی فیلسوف ذوق التاله می دانم. دوانی علیرغم نواقص مذکور نبوغ و تفکری پویا دارد، از دیگرسو، در یک لحظه اتصالی با معنویت ایجاد کرده که حائز اهمیت است. او کتابهای متعددی نوشته و به علوم زیادی احاطه داشته است. یکی از آثار دوانی کتاب «انموزج العلوم» است که در آن احاطه خود را به علوم مختلف اثبات کرده است. او با تمام علمش نمیتوانسته فیلسوف باشد چراکه اشعری بوده است، اما در سفری که به عراق داشته و در زیارت قبر حضرت علی (ع) در حالتی خاص که من برگرفته از ابن عربی آن را مبشره نامیدهام، حضرت علی (ع) را خواب میبیند. مبشره حالتی است بین خواب و بیداری. دوانی اهل تسنن است اما حضرت علی (ع) را خواب دیده و ایشان نوشتن چیزی را به او تکلیف کردهاند. دوانی پس از این اتفاق الزوراء را نوشته است. رساله الزوراء کوچکترین کتاب او، اما اثری است سترگ. به اعتقاد من بسیاری از مطالب این رساله مورد توجه ملاصدرا بوده است گرچه هیچگاه نامی از آن نیاورده است. ملاصدرا نظریهای دارد که آن را امکان فقری نام نهاده و به این معناست که غیر از خداوند که واجب الوجود است، همه موجودات عالم هستی فقر محض هستند، مراد فقیر نیست بلکه خود فقر است. به اعتقاد من این مطلب را چند قرن قبل دوانی در این کتاب گفته، اما چون پیرو اصالت ماهیت است، خداوند را واجب الوجود دانسته و عالم را تنها نسبت با او. نسبت چیست؟ فرق است بین منسوب و نسبت. نسبت همیشه در غیر است، منسوب دیده میشود، نسبت هست اما دیده نمیشود. این ذوق التاله نام دارد. تاله یعنی غرق در الاهیت، یعنی اصل خداست و غیر او صرف نسبت است. اینجا او که اشعری و پیرو اصالت ماهیت است به عرفا نزدیک شده، در اصل به عارفی تمام عیار، به عارفی علوی بدل گشته است. امثال ملاصدرا میگویند ذوق التاله به محقق دوانی منسوب است اما چون قائل به اصالت ماهیت است نمیتواند این حرف را بگوید. او قائل به اصالت ماهیت هست، اما این حرف را هم گفته. این یکی از مهمترین حرفهای اوست. او افکار والایی داشته، و به اعتقاد من در مناظراتش با برجستگان حوزه شیراز، مثل دشتکیها غالب بوده است. دوانی با اینکه اشعری بوده، شیخ اشراق را خوب خوانده و شرحی هم بر «هیاکل النور» نوشته و به او علاقه داشته است. نور اشراق به او تابیده و اشراقی است. مصاحبه ای با دکتر دینانی پیرامون کتاب جلال الدین دوانی، فیلسوف ذوق التاله استاد چه ویژگی ممتازی در دوانی توجه شما را به خودش جلب کرد که باعث شد یک تألیف مستقلی درباره اش داشته باشید؟ استاد: بسم الله الرحمن الرحیم خوب این سؤال بسیار خوبی است. ببینید من معمولاً فلسفه را در تاریخ فلسفه می بینم و عقیده ام همین است که فلسفه را باید در تاریخ دید و برای تاریخ اهمیت فراوانی قائل هستم . به ویژه برای تاریخ فلسفه. حالا مثلاً ممکن است که کسی پزشک خوبی باشد، ولی تاریخ پزشکی نداند. مهم نیست. امروزه می تواند کسی تاریخ پزشکی نداند، ولی پزشک خوبی باشد. شخص دیگری فیزیک دان خوبی باشد، ولی تاریخ و گذشته فیزیک را نداند. در علوم جدید، اگر گذشته و پیشینه را بداند بهتر است، ولی اگر هم نداند، مهم نیست. پزشک جدید پزشک هست بدون اینکه تاریخ پزشکی بداند. اما امروزه کسی نمی تواند بگوید من فیلسوفم و مثلاً ملاصدرا نمی شناسم. تاریخ فلسفه نمی دانم. این درست نیست. تفکر در بستر تاریخ است. فلسفه در تاریخ فلسفه است. اصلاً فلسفه تاریخ و تاریخ فلسفه آن چنان در هم آمیخته اند که ما از تاریخ فلسفه بدون فلسفه در تاریخ نمی توانیم صحبت کنیم. از این رو است که من همیشه سلیقه ام این است که فلسفه را تاریخی بدانیم. البته شاید به یک معنایی بشود بگوییم که صدرایی هستم. چون من خیلی به صدرالمتألهین اعتنا دارم و اهمیت برایش قائلم و به او ارادت دارم و با آثارش آشنا هستم و خوانده ام، ولی سعی می کنم ببینم که اصلاً ملاصدرا چرا ملاصدرا شد؟ آیا ملاصدرا یک دفعه ملاصدرا شد؟ اگر شما تاریخ پیش از او را ندانید، او را خوب نخواهید شناخت. می گویند: «ملاصدرا از حسنات خواجه نصیر است.» این ادعای بزرگی است. شاید خیلی ها مخالف باشند. ولی به هر حال آدم اگر خواجه را نشناسد و نقش او و حوزه شیراز را در تفکر فلسفی نشناسد، نمی تواند نقش حوزه اصفهان را بفهمد؛ و نقش حوزه شیراز را باز باید در مجادلات کلامی متکلمان با ابن سینا و فارابی بشناسد. بداند که آنها چه کار کردند که منجر به پیدایش این حوزه شد. اگر آدم همه اینها را نداند، همین طور گیج و منگ است. باید بداند که چرا اصلاً حوزه شیراز پیدا شد. در اثر هجوم متکلمان به فلسفه ابن سینا و فارابی بود که این حوزه پیدا شد. حالا اگر بخواهیم وارد اینها بشویم، خیلی طولانی می شود. من به اجمال دارم پاسخ پرسش شما را می دهم. بنابراین من برای شناختن ملاصدرا، به قبل از او می روم، به ابن سینا تا فارابی تا قبل از فارابی می روم. وقتی فاصله بین فارابی تا ابن سینا را بررسی کردم، دیدم درباره این مقطع کتاب نوشته اند. بعد دیدم که در حوزه شیراز که یک حوزه مهمی بود، فلسفه، کلامی می شود. البته بعد از ابن سینا فلسفه به کلام نزدیک می شود. ابن سینا فیلسوف بود، اما در عین حال عظمتش در این است که با متکلمان- با معتزله و اشاعره- درگیری داشت. فارابی هم عظمتش در این بود که با متکلمان درگیری داشت. به همین جهت ابن سینا توانست از ارسطو فرا برود. اگر او با متکلمان درگیری نداشت، شاید نمی توانست از ارسطو فراتر برود. خود درگیری با متکلمان به ابن سینا یک نیرویی داد که فراتر برود. بعد از ابن سینا که می آییم، به حوزه شیراز می رسیم که سرکرده گان آن حوزه و برجستگان آن حوزه چند نفرند. یکی از آنها جلال الدین دوانی است. دیگری دشتکی های پدر و پسرند: محمد دشتکی و غیاث الدین منصور دشتکی. هر سه شخصیت مهم اند. اینها و شاگردان شان سردمداران حوزه شیرازند. من جلال الدین دوانی را از همه توانا تر یافتم یا حداقل به مذاق من بیشتر خوش آمد. البته ارزیابی اینکه از میان این سه تن کدام توانا تر بودند، شاید خیلی آسان نباشد. اما به نظر من هنوز هم دوانی مهم تر از آن پدر و پسر است. یا لااقل می توانم بگویم که به مذاق من بیشتر خوش آمد. از این رو تقریباً همه آثارش را- آنهایی که در دست بود- خواندم. دیدم این مرد، مرد بزرگی است. خوب نقل قول هم از او شده است. مثلاً ملاصدرا از او نقل کرده. همین عنوان «ذوق التأله» که در اسم کتاب من استفاده کرده ام نیز از تعابیر اوست، ولی با اجمال از روی آن رد می شود. علتش هم این است که ملاصدرا دوانی را خیلی تحویل نمی گیرد. زیرا دوانی شدیداً قائل به اصالت ماهیت است و ملاصدرا با طرفداران اصالت ماهیت سر سازگاری ندارد از یک سو و از سوی دیگر از نظر ملاصدرا او مرتکب جرم بزرگتری است و آن اینکه اشعری مسلک است- من نیز هم ضد اشعری هستم و هم ضد اصالت ماهیت- و این هر دو نقیصه دو سبب از اسباب منع صرف به قول نحوی ها در محقق دوانی جمع است. هم اشعری تمام عیار است و هم سرسخت قائل به اصالت ماهیت است. مع ذلک حرفهای تکان دهنده ای دارد. این است که جذبه او من را گرفت. برایم سؤال بود که وی با این که اصالت ماهوی است و مذاق اشعری دارد، در مسائل وجود چه کار می کند و چگونه می اندیشد؟! وارد دنیای او شدم و ماحصل تلاش من این کتابی است که در محضر شماست. این پاسخ سؤال شما که فرمودید چرا به سوی دوانی و تحقیق بر روی اندیشه هایش رفتم؟ همان طور که فرمودید در آن دوره در شیراز دو مدرسه فلسفی بودند که با هم منازعات بسیاری هم داشتند، هم مدرسه دوانی بود و هم مدرسه دشتکی ها. این دو گفتمان های فلسفی و کلامی بسیاری داشتند که در قالب حواشی متعدد بر تجرید الاعتقاد خواجه و همچنین تعلیقه بر هیاکل النور سهروردی نمایان شد. عمده این تنازعات را در چه محور هایی می بینید و چه قدر درگیری های این دو مدرسه در رشد فلسفه تأثیرگذار بود؟ در جهان اسلام همواره تنازعات فکری خیلی مفید بوده است. حتی عرض کردم علت اینکه ابن سینا توانست از فلسفه ارسطو پیشی بگیرد، در این است که با متکلمان درگیری داشت. گرچه درگیری فکری یک بدی هایی دارد. اما منافعش بیشتر از بدی هایش است. جدال فکری فضا را باز می کند و در فضای باز، حرف های تازه پیدا می شود. درگیری فکری در اصل یعنی پرسش و پاسخ و روحیه پرسشگری همیشه راهگشاست. منازعات بین این دو گروه نیز گرچه- برخلاف درگیری ابن سینا با متکلمان- آن قدر جدی نبود، ولی قطعاً در رشد جریان فلسفه تأثیرگذار بوده است. عرض کردم این درگیری جدی نبود، بدین لحاظ که دشتکی ها و دوانی هر دو تقریباً هم مشرب بودند. البته آنها فیلسوف به آن معنی واقعی کلمه که ابن سینا باشد، نیستند. بله در جزئیات با هم اختلاف داشتند، مانند دو اصولی یا دو فقیه که مثلاً در جزئیات اختلاف دارند، ولی در اصول کلی با هم اختلاف ندارند. اشعری مرامند. بنابراین اختلافشان بنیادی نیست. مع ذلک در تحقیقات و در روش پژوهش با هم اختلاف دارند و اختلافاتشان هم مفید بوده و شاید همین اختلافات موجب شده است که مکتب اصفهان به وقوع بپیوندد و به هر صورت من دوانی را در این حوزه برجسته تر از دشتکی ها ( از هر دوی آنها، پدر و پسر) یعنی متین تر و پخته تر دیدم و یافتم. استاد شما فرمودید« باید سیر فلسفه را در همان تاریخ فلسفه پیدا کرد و فلسفه را بررسی کرد. بعد از ابن سینا یک نزاع هایی هست. بخصوص در قرن پنجم و ششم به کسانی مثل شهرستانی و ابوالبرکات برخورد می کنیم که موضع گیری های خیلی سخت نسبت به فلسفه و به ویژه ابن سینا داشتند. رساله های زیادی هم نوشته شد و غیر از ابوالبرکات بیشتر این مخالفت ها از طریق همین متکلمان و اهل علوم نقلی نسبت به فلسفه صورت گرفت. واکنشی که نسبت به این مخالفت ها به هر حال پدید می آید، ظهور کسانی است که به دفاع از فلسفه یک جریاناتی را هم به موازات وارد فلسفه می کنند که رگه های کلامی دارد تا در واقع یک پاسخی باشد به اشکالاتی که به تفکر فلسفی می شود. فرمودید که در شیراز از این مشخصه هست که کلامی فلسفی به چشم می خورد. یک عنصر دیگری هم که کم کم دارد وارد می شود، همان بحثی است که خود شما هم در کتاب به آن اشاره فرموده اید و آن تأثیری است که دوانی از شیخ اشراق و یا از محیی الدین می گیرد که به نظر من در دشتکی ها هم تا حدودی هست و وقتی اینها با فلسفه همراه می شوند، نهایتاً شاید بشود گفت که اوج این تلفیق یا حالا تلفیق نه، تأسیس جدید فلسفه در فلسفه ملاصدرا متجلی می شود که از همه اینها بار دیگر استفاده می کند. نکته ای که برای خود من هم مسأله بود اینکه تفکر اشعری با آن محدودیت و به اصطلاح حصاری که برای تفکر می کشد، چه طور یک شخصیتی مثل دوانی یا حتی مثلاً ابن عربی که به گونه ای گویا اشعری است، می تواند از آن تفکر اشعری فرا برود و گرایشات عرفانی پیدا کند؟!چون عرفان هم به گونه ای دیگر و از یک زاویه دیگری با آن تفکر کلامی مخالف است و به اصطلاح در تقابل قرار می گیرد. چه طور تفکر اشعری می تواند به یک چنین محدوده ای برسد؟ خیلی سؤال خوبی است. شاید اگر شما به تاریخ مراجعه کنید، بیشتر عرفای ما مثل همین ابن عربی و حتی مولوی اینها پیش زمینه اشعری دارند. در حوزه های اشعریت بزرگ شده اند. در جوانی اشعری فکر می کردند. زیرا فکر اشعری غالب بوده. هنوز هم غالب است و فکر اشعری با دیانت معمولاً سازگارتر است. فکر اشعری با دین سازگارتر است و غلبه هم داشته و از لحاظ سیاسی هم دلایلی دارد که وارد دلایل سیاسی آن نمی شویم. اصلاً کلام بدون سیاست نیست و هم با مذاق مردم دینی سازگارتر است. اما یک امّای بزرگ، همان طور که فرمودید اینها با اینکه سابقه اشعریت دارند وقتی که وارد مرحله عرفان می شوند، دیگر نمی توانند اشعری باشند. دیگر اصلاً اشعریت ور می پرد؛ یعنی اصلاً جایگاهی ندارد. وقتی کسی عارف شد، دیگر اشعریت نمی تواند جایگاهی داشته باشد. زیرا اشعریت یک فکر کلامی است. اشعری بین خالق و مخلوق هیچ سنخیتی نمی بیند. اراده حق را حتی بر حکمت حق مقدم می داند. ولی عارف وقتی که وارد مرحله عرفان شد، قدم اول عرفان، وحدت وجود است. اگر کسی ادعا کرد که من عارف هستم، ولی وحدت وجود را قبول ندارم، بشنو ولی باور نکن اصلاً. چنین کسی دروغ می گوید یا نمی فهمد یا اصلاً عارف نیست. عارف منهای وحدت وجود مثل این است که مثلاً بگوییم که یک دایره ای مربع است. اصلاً رکن عرفان، وحدت وجود است. شخصیت هایی مثل ابن عربی و مولوی که در جوانی فکر اشعری داشتند، وقتی که عارف شدند، شهوداً به وحدت هستی می رسند. در این مرتبه و ساحت، دیگر اصلاً اشعریت نمی تواند مطرح بشود. اصلاً معنی ندارد، نه اینکه می تواند و حالا با مانعی برخورد کرده و یا… اصلاً معنی پیدا نمی کند. در بسیاری از عرفا این حرف صادق است. به استثنای چند عارف شیعی که اشعری نبودند مثل سید حیدر آملی.
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.