کتاب گنجشک و پنبه دانه روزی روزگاری بود، هر کس به فکر کاری بود. گنجشککی بود، کوچول موچولو، گرد و توپولو. لانه ای نداشت، همسری نداشت. تک و تنها بود. همان صبح زود، تازه از پدر، همین طور مادر، خواهر برادر، جدا شده بود. بزرگ شده بود. قرار شده بود، خودش تنهایی، زندگی کند. کار خودش را، خودش بکند. خیلی سخت بود، اما چه چاره! گنجشکک ما، «بسم الله »گفت، پرید از آن باغ. رفت و رفت و رفت، رسید به صحرا.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir