کتاب امانت گندمزار درشکههای زوارکشی کنار ایستاده بودند. امنیهها و قراولها به اینطرف و آنطرف میدویدند و مردم را کنار میزدند. فریاد «دور باش ... کور باش ... » قزاقها در طنین صدای نقارهخانه محو میشد. موکب شاهنشاه نزدیک بود و شهریار هنوز بیرون حرم. مقابل یک عطاری ایستاد. عطر بارهنگ و بومادران پیچیده بود. خودش را در شیشة غبارگرفتة عطاری تماشا کرد. کت و شلوار سورمهای بهقاعده بود و کراوات قرمز رنگ روی پیراهن سفید او را با خودش بیگانه میکرد. فرصت زیادی نداشت. از لابهلای جمعیت راهش را به طرف صحن عتیق باز کرد
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.