کتاب ماتی خان عروس، یاشماق خودش را محکمتر کرد و مشغول شستن برنج شد. آیجمال برای اینکه نگرانیاش را نشان ندهد، صدایش را بلندتر کرد و گفت: «انشاءالله که خیره. ماتیخان آدمی نیست که شب را بیجهت جایی بمانه. خبر مهمی باید باشه که اینهمه معطل کرده. بعد، نگاهی به آسمان انداخت و با خود گفت: «تا غروب وقت زیادی نمانده. یعنی امروز هم نمیآد؟ او که میدانه ما اینجا چقدر نگرانش میشیم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir